نه تو رفتی،
نه من ماندم.
ما،
در سکوتی کشدار و بیرحم،
میان دو احتمال
به فراموشی افتادیم.
تو را هرگز نداشتم،
اما از تو عبور نکردم.
و زمان، با همه تظاهرش به درمان،
این کلاه بردارِ کهنه کار،
با تمام وعده هایش،
نتوانست
چیزی از تو را در من
کمرنگ کند.
نامت،
در جانم افتاده
چون دعایی بیپاسخ
که شببهشب
بی آنکه خوانده شود
دوباره تکرار میشود
تو
چنان آرام از من عبور کردی،
که گویی هرگز در من
نبودهای.
اما من،
چنان از تو پُرم،
که حتی خودم
جایی برای خود ندارم.
هرکه از من میگذرد
به تو میرسد؛
تو، آنچنان با من آمیختهای
که نبودنت
تنها چیزیست
که هنوز هست