در عمق چشمانت، دریایی نهان است،
که موجهای وحشیاش آرامیام را پس میزنند.
چگونه میتوان از آبیِ بیمرزت گذشت،
بیآنکه در تلاطمِ نگاهت غرق نشد؟
ساحل به من هشدار داد، اما دیر بود،
باد، نامت را در گوشِ موجها نجوا کرده بود.
پرتاب شدم در آغوشِ رازهایت،
در گردابِ سکوتی که هرگز سرانجامی نداشت.
میخواستم شباهنگام، فانوسی شوم،
بر صخرههای یخزدهی چشمانت،
اما نور، در این اقیانوس خاموش،
تنها سایهای گمشده در مه بود.
چقدر خواستم که به ساحل برسم،
به غرق نشدن
به فهمیدن…
اما دریا همیشه رازش را نمیگوید،
چشمانت هم