با عطش تو
آب نوشیدم
و نفهمیدم
زهر بود.
دلتنگت شدم بیصدا،
که حتی درد
شرم کرد
از حضورش
تو را نه مثل آدمها،
تو را مثل خوابِ نیمهشب
دوست داشتم—
که وقتی چشم باز کنی
رفته
اما حسش تا صبح میسوزاند
با نگاهت
قد کشیدم،
ریشه دواندم
در خاکی که مرا در آن دفن کردی
و حالا
با هر بار بادی
میافتم
از درختی
که مال من نبود
و آخرش؟
فقط فهمیدم
تو هرگز پشتمو خالی نکرده بودی…
من خودم بودم
که چهارپایه را از زیر پای خودم کشیدم…