
در شهر کتاب های وارونه فهمیدن کاری دشوار بود.
چنان دشوار که مردم هرکس را که نشانی از فهم در نگاهش بود متهم به تقلب میکردند.
برایشان فهمیدن نه یک توانایی بلکه یک جرم بود که باید اثبات میشد.
هرجا دلایلشان تمام میشد به مسخره کردن پناه میبردند تمسخر سلاح کسانی بود که چیزی برای گفتن نداشتند.
مردم هر صبح به میدان میآمدند کتابی در دست میگرفتند و در حالی که حتی یک صفحه از آن را نمیفهمیدند شروع میکردند به واژه های بزرگ پرتاب کردن واژه هایی که مثل سنگریزه هایی بودند که بر سطح آب فقط سروصدا میکردند و هیچ عمقی نداشتند. هرکس کتاب سنگین تری حمل میکرد فهمیم تر به نظر میرسید حتی اگر همان کتاب وارونه باشد و حتی اگر یک خط از آن را نفهمد.
در این شهر دانا کسی نبود که بفهمد دانا کسی بود که وانمود کند فهمیده است کسی که در دستش همیشه کتابی وارونه بود و سالها همان چند صفحه را از همان سمت اشتباه میخواند اما چنان با اعتماد به نفس واژه میگفت که مردم گمان میکردند او کتاب های آسمان را خوانده است.
آن روز جوانی تازه وارد وارد میدان شد جوانی که در چشم هایش شور فهم روشن بود نه از استادی آموخته نه از کتابی حفظ کرده او آنچه میدانست را از جستجو و اندیشیدن یافته بود و همین برای مردم شهر گناهی نابخشودنی بود دانای بزرگ به سمت او آمد و گفت این حرف ها را از کدام استاد آموخته ای امکان ندارد کسی خود به این آگاهی برسد جوان لبخندی آرام زد و
گفت برای شما سخت است!چون اینجا شهر کتاب های وارونه است وگرنه در شهرهای راستین کسی این اتهام ها را به جویندگان حقیقت نمیزند.
حرف او مثل سنگی در برکه ی راکد شهر افتاد اما مردم نشنیدند فردا دوباره همان حلقه پر سر و صدا تشکیل شد و جوان را به تمسخر گرفتند میگفتند ما سالها کتاب خوانده ایم از کتاب های رمان قطور تا حتی کمدی های سخیف ! اما نمیتوانیم مثل تو اینگونه سخن بگوییم حتما تقلب کرده ای! و دوباره و دوباره آنچه نمیفهمیدند را مسخره میکردند.
و جوان با خودش میگفت فکرش را بکن اینها که من را که مقدار کمی میفهمم مسخره میکنند اگر به شهر همسایه بروند که مردم کتاب خوب را درست میخوانند و میفهمند و مینویسند حتما سکته میکنند!
یک شب در کنار چاهی قدیمی نشست نسیم دشت میوزید و سکوتی آرام بر شهر افتاده بود جوان با خود گفت در اینجا فهمیدن نه فقط عجیب بلکه خطرناک است.
اینجا هرکس بخواهد خود باشد با سنگ قضاوت زخمی میشود و فهمیدن در اینجا تنها بودن است.
فردای آن روز جوان با چهره ای آرام به میدان آمد نقاب دلقکی ساده بر صورت گذاشت نقابی که نشان میداد او دیگر تهدیدی برای کسی نیست مردم وقتی او را دیدند خندیدند و گفتند بالاخره فهمید که از ما داناتر نیست و همین جمله کافی بود تا جوان بفهمد که نجات فهم گاهی در خاموشی است.
او میدانست حقیقت را باید جایی نگه داشت که از دست وارونگی دور بماند او فهم را در دل خود پنهان کرد و اجازه داد مردم شهر در خیالی آرام زندگی کنند و خود در سکوتی ژرف تر از هر کتاب شروع به فهمیدن جهان کرد
او فهمید گاهی سکوت زیباترین زبان دانایی است و گاهی برای اینکه حقیقت بماند باید آن را از زبان ها دزدید و در دل نگه داشت
در شهر کتاب های وارونه او تنها کسی بود که کتاب را درست میخواند اما کسی هرگز ندانست و این بهترین پایان ممکن بود.
🖋️ دکتر رضا قویدل جستجوگر ذهن