نمی دونم چقدر از فضای نوشتن دور بودم، ولی یادمه وقتی که اکانت ویرگول رو ساختم قرار بود خیلی بنویسیم و خیلی نوشتم. دو هفته پیش دفتری رو تیکه تیکه کردم که قرار بود بدم به کسی که زمانی خیلی دوستش داشتم، وقتی که تیکه های آخر رو خورد کردم خودش رسید و پرسید: «این چیه؟»
نتونستم بهش بگم که چندبار اسمش توی این صفحات ریز شده تکرار شده بود اما تنها یک سوال ازش پرسیدم:
+ «قاآنی شیرازی رو میشناسی؟»
- «نه نمیشناسم!»
+ «قاآنی شاعری بود که می تونست از حافظ و سعدی سرتر باشه ولی هرچند دیوانی که نوشته بود رو وقتی مست بود آتیش زد ..»
هیچی نگفت، انگار که یادش رفت باید بازم بپرسه تو این چی نوشته بودی. خب دیگه مهم نبود چون هیچی مثل قبل نمیشه و آدما هیچوقت نمی فهمن پلی رو خراب می کنن که یکی دیگه ساخته و نمی تونن خودشون از نو بسازنش و وقتی خرابش کنن دیگه اون آدمی که ساخته برنمیگرده پل رو بسازه.
چندماه پیش یه کانال تلگرام زدم که دلنوشته هام رو بزارم داخلش، انگار یه حسی درون من می گفت که باید یجایی بنویسی تا تخلیه شی! همین کارو کردم، یه کانال داشتم که تعداد زیادی عضو داشت و همونو تبدیل کردم به کانال شخصیم و شروع کردم نوشتن. فقط اونایی که می نویسن می دونن چه معجزه ای می کنه این نوشتن! برای آدمی مثل من همه چیز باید تاثیرگزار باشه و دلیل داشته باشه و این کانال هم واسه این بود که بعضیا بخونن و متوجه بشن که باید در تعامل با من چیکار کنن، اما همه چیز خوب بود تا وقتی که فهمیدم هیچ اهمیتی نداره من چی می نویسم، مردم تو این کانال هستن که فقط اعلام حضور کنن و بگن:
«ما اینجاییم، پس یعنی پیشتیم، پس وقتی به کمک نیاز داشتیم راحت تر بهت رجوع می کنیم!»
همین شد که برگشتم به ویرگول، البته چه برگشتی انگار که از صفر دارم شروع می کنم بنویسم. تو ویرگول فقط می خوام از تجربیات شخصیم بنویسم و درسایی که گرفتم و اصلا مهم نیست کی می خونه!