وقتی اتفاقها بدان شکل که پیشبینی میکنم پیش نمیآیند، از خودم میپرسم که چرا؟!
مگر نمیخواستم که چنان کنم، چرا نکردم؟
بیشتر که میاندیشم پی میبرم که روز و شبم را چگونه میگذرانم: اتفاقهای کوچک و بزرگ، خوب یا بد و واکنش من، درست یا غلط، دیدارها و گفتوگوها، شنیدهها و نشنیدهها... اینها همهگی از لحاظی میتوانند مفید باشند. حتا گاهی بدین فکر میکنم که شاید، همهی این واقعهها باید رخ میدادند. حتی لحظهای که اکنون میگذرد، باید بدین صورت بگذرد. (به نوشتن) پس رها میکنم خودم را تا به خیال بینهایت بپیوندم. در مسیر زندگی راه میروم تا ببینم از چه منظرههایی عبور خواهم کرد؛ به کجا خواهم رسید؟ اما دیگر پیشبینی نخواهم کرد که چه پیش خواهد آمد. Bet باشد برای آنهایی که سیرابِ تشنهاند.