GriefKid
GriefKid
خواندن ۲ دقیقه·۲ سال پیش

دیگه نمی‌تونم بنویسم

ساعت هفت صبحه، چهار ساعت بیشتر نخوابیدم داشتم روی پروژه‌ای که داشتم کار می‌کردم.

بدون صبحونه سریع لباس پوشیدم و رفتم سمت مترو.

  • - آقا هل نده جا نیست
  • + عجله دارم لطفا یکمی برید داخل تر

توی راه جسمم داشت له می‌شد و فکرم به این بود که توی حسابم هفتاد هزار تومن بیشتر ندارم و امروز تولد بچه‌مه. دیروز قرار بود حقوق بهمون بدن ولی نمی‌دونم چرا فرستاده نشده، حتما مشکل بانکی بوده.

به هر بدبختی‌ای شده رسیدم به شرکت، پروژه‌ام رو ارائه دادم، پروژه‌ای که یک ماهی میشه بابتش خوابم شده شبی چهار ساعت. به قیافه آدما که نگاه می‌کردم می‌دونستم هیچ‌کدوم به ارائه‌ای که دارم می‌دم گوش نمی‌دن و توی فکر خودشونن، شایدم چشم باز خوابن.

راستی من رشته‌ی دانشگاهیم ادبیات بود ولی بخاطر این که پولی توش نبود مجبور شدم شغل دیگه‌ای رو انتخاب کنم ولی خب هر وقتِ خالی‌ای پیدا کنم می‌نویسم که شاید کمی زندگی برام خوشایند‌تر بشه. یه کتابم نوشته بودم حدود دویست صفحه بود، بردم برا چاپ انقدری سانسور شد که اگه می‌خواست منتشر بشه مجموعا سی صفحه می‌شد.

حدود ساعت دو شد که دیدم هنوز به حسابم حقوقی ریخته نشده رفتم پیش منشی رئیس،

  • - رئیس هست؟
  • + نه کار داشت رفت.

آره ساعت ده میاد شرکت یه سر می‌زنه و بعدشم به هر بهونه‌ای بعد از ناهار خوردنش از شرکت میره.

  • - باشه پس هر وقت اومد لطفا بهم خبر بدید.
  • +راستش نمی‌دونم چطوری باید بهتون بگم ولی شرکتمون می‌دونید که در وضعیت بدی قرار داره و رئیس بهم گفت که بهتون بگم که ادامه همکاری وجود نداره، امیدوارم توی زندگیتون موفق باشید و برای تسویه حساب لطفا ماه بعد تشریف بیارید.
  • - ...

سوار مترو شدم توی راه برگشت، یک ماه تمام با هفتاد هزار تومن پول، بدون شغل، حتی نمی‌تونم کیک تولد بخرم برای پسرم چه برسه به کادو. هیچ‌وقت نمی‌خوام این مترو برسه به خونه.

الان که بی‌کار شدم همه‌ی وقتم برای خودمه ولی دیگه هیچ‌وقت نمی‌خوام هیچ‌چیزی بنویسم.

ساعتآدما می‌دونستمرئیسشرکت
chess player, software engineer
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید