ساعت هفت صبحه، چهار ساعت بیشتر نخوابیدم داشتم روی پروژهای که داشتم کار میکردم.
بدون صبحونه سریع لباس پوشیدم و رفتم سمت مترو.
توی راه جسمم داشت له میشد و فکرم به این بود که توی حسابم هفتاد هزار تومن بیشتر ندارم و امروز تولد بچهمه. دیروز قرار بود حقوق بهمون بدن ولی نمیدونم چرا فرستاده نشده، حتما مشکل بانکی بوده.
به هر بدبختیای شده رسیدم به شرکت، پروژهام رو ارائه دادم، پروژهای که یک ماهی میشه بابتش خوابم شده شبی چهار ساعت. به قیافه آدما که نگاه میکردم میدونستم هیچکدوم به ارائهای که دارم میدم گوش نمیدن و توی فکر خودشونن، شایدم چشم باز خوابن.
راستی من رشتهی دانشگاهیم ادبیات بود ولی بخاطر این که پولی توش نبود مجبور شدم شغل دیگهای رو انتخاب کنم ولی خب هر وقتِ خالیای پیدا کنم مینویسم که شاید کمی زندگی برام خوشایندتر بشه. یه کتابم نوشته بودم حدود دویست صفحه بود، بردم برا چاپ انقدری سانسور شد که اگه میخواست منتشر بشه مجموعا سی صفحه میشد.
حدود ساعت دو شد که دیدم هنوز به حسابم حقوقی ریخته نشده رفتم پیش منشی رئیس،
آره ساعت ده میاد شرکت یه سر میزنه و بعدشم به هر بهونهای بعد از ناهار خوردنش از شرکت میره.
سوار مترو شدم توی راه برگشت، یک ماه تمام با هفتاد هزار تومن پول، بدون شغل، حتی نمیتونم کیک تولد بخرم برای پسرم چه برسه به کادو. هیچوقت نمیخوام این مترو برسه به خونه.
الان که بیکار شدم همهی وقتم برای خودمه ولی دیگه هیچوقت نمیخوام هیچچیزی بنویسم.