GriefKid
GriefKid
خواندن ۱ دقیقه·۲ سال پیش

سرباز بی‌طرف

شاه بهش دستور داده بود، نمی‌تونست اطاعت نکنه چون تقاص اطاعت نکردن مرگ بود.

از جنگی که شکل گرفته بود ناراضی بود چون به نظرش این اختلافات در حدی نبودن که براش خونی ریخته بشه. اما باید اطاعت می‌کرد راه دیگه‌ای نداشت، تمام زندگیش همین بود یک سرباز و یک برده که فقط طبق افکار شاه عمل میکرد. خودش می‌گفت هویت من اینه که سرباز باشم وگرنه من، چیز دیگه‌ای خلق می‌شدم.

به اجبار شروع به حرکت کرد و تک تک خونه‌هارو یکی‌یکی رفت جلو. به خونه‌ی آخر رسید و تبدیل به وزیر شد.

هویتش عوض شده بود، دیگه یک سرباز معمولی نبود، اون دیگه وزیر شده بود، یک وزیر قدرتمند، قدرت باعث دیوانگیش شد در حدی که تمامی مهره‌های بازی رو کشت و در نهایت تخته‌ی شطرنج رو شکست.

بعد از مدتی دیوانگیش به حدی رسیده بود که نمی‌فهمید و نمی‌دونست هویتش رو که آیا یک سربازه یا یک وزیر. واقعا اون بوده که همه رو کشته؟ این فکرا انقدری اذیتش میکرد که لشکری از سربازان و فیل و اسب و وزیر درست کرد و خودش رو به اسم شاه معرفی کرد، یک هویت جعلی.

و بازی جدیدی رو شروع کرد.

دیوانگیش حدیسربازشاهشروع
chess player, software engineer
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید