ویرگول
ورودثبت نام
H.h.y
H.h.y
خواندن ۷ دقیقه·۱۰ ماه پیش

طبقه منفي هفت

مدت ها بود كه احساس مي كرد به دو نفر تبديل شده، يكي همون آدم شر و به درد نخوري كه از همه چي شاكي بود و همرو به بهانه بامزه بازي مسخره ميكرد، اون يكي هم، هموني كه مثل آدم هاي عاقل، منطقي و گاهي از اغلب اوقات، بزرگونه و انگاري درست تر رفتار ميكرد. هر چند اون آدم بي فايده كه مثل لات ها، دلش ميخواست بالاي پله هاي خونشون وايسته و به همه تيكه بندازه مخصوصا چادري ها، همون كه ماشين معلم اخلاق خانوم مدرسه اشون رو كم باد كرده بود، همون كه شير دستشويي رو قبل از اينكه معلم مرد پيش دانشگاهي ديني اشون داخل بشه رو روي آخرين درجه داغش گزاشته بود، يواشكي صداش مي زد، اما بازهم خداروشكر ميكرد كه صداش از خيلي دور دست ها ميومد و ديگه ناديدش ميگرفت و حتي گاهي از صداي خيلي تو دماغي و ريز و بي اهميتش خنده اش هم ميگرفت.

اون عاقل و منطقي كه حالا خيلي هم دنبال جلب توجه نبود و به زندگيش راضي بود و هرچند، گاهي در شرايط منطقي، آينده نگري داشت و از گذشته نگري ها هم درس ميگرفت، اما باز هم، خودش رو براي اون سايه تاريك گذشته ايي كه همراهش بود و انگار هيچ وقت نميخواست رهاش كنه سرزنش ميكرد. حتي گاهي در خواب، تا پايين ترين طبقه با سايه ايي از گذشته اش ميرفت، و وقتي به بيداري برميگشت، خوشحال ميشد كه خواب بوده و در بيداري، در طبقه منفي هفت نيست و در بخش تاريك روياهاش زندگي نميگذرونه.

اون عاقلي كه با وجود اينكه بي اعصاب به نظر مي رسيد اما مهربون تر و شايد با فرهنگ تر از اون سايه شبه لات طور گذشته خودش بود، وقتي كه با خودش بيشتر زمان ميگذروند ياد قديم ها ميوفتاد، ياد دوراني كه سايه اش، شايد حدود چهارده سال پيش رفته بود و با دوستاش، با كلي شلوغ كاري به يكي راي داده بود و جو عجيبي راه انداخته بود (يا بهتر بگم تحت تاثير جو حاكم قرار گرفته بود) و وقتي يادش ميومد كه يكي ديگه از دوستاش كه ازش چند سالي بزرگتر بود وقتي مي خواست به اون يكي طرف مقابل نامزد انتخاباتي كه به نظر آدم مذهبي ميومد راي بده چطور مسخره اش كرده بود، خجالت ميكشيد، مخصوصا وقتي اون طرف هم مجبور شده بود براي اينكه براي راي اش مسخره نشه كلي چرت و پرت سر هم كنه تا اون سايه هاي خنگي كه فكر ميكردن هميشه حق باهاشونه بهش هار هاري نخندن و اُمّل و عقب افتاده صداش نزنن.

به هر حال اون عاقل و منطقي هر چند سايه رو خيلي ريز و كوچيك و دور ميديد اما اتفاق ها افتاده بود كه بتونه هر روز از دور و دورتر ببينتش و بهترين روزهاش هم وقتي بودند كه سايه گذشته اش سراغش نميومد. هر چند شايد گاهي از اون ور خيابون مي ديد كه دنبالش اومده و اين يكم معذبش ميكرد و بيشتر از اين ناراحت ميشد كه سا يه اش اصلا به روي خودش نمياره كه داره دنبال ديگري مياد و هميشه جوري رفتار مي كرد كه انگار تحت تصادف بوده كه چشمش به اون يكي افتاده، و هرچند تعجب ميكرد و گاهي هم با خودش لبخند ريزي مي زد اما باز هم ناراحت ميشد كه انگار كه هيچ وقت نميتونه از اون ديگري كه به نظر هم شايد متاسفانه اين عاقل و منطقي رو دوستش داشت رهايي پيدا كنه.

اون عاقل با خودش فكر ميكرد اگر همون سايه از ناكجا، بهش نزديك بشه و تمام كارهاي نادرست گذشته اش رو يكدفعه بي هوا، به روش بياره، قراره چي كار كنه و حتي از فكر به اين مساله هم فشار و نگراني و شرمندگي، سر تا پاي وجودش رو ميگرفت، اما باز هم به روي خودش نميورد كه چقدر از حضور اون سايه نگرانه و دوست داشت كه اصلا از اول و هيچ وقت به وجودش نميوورد. وقتي فقط حتي لحظه ايي حضور سايه رو حس ميكرد، به تمام اتفاقات اشتباه گذشته فكر ميكرد، به اين كه چطور وقتش رو براي چيزهاي كم ارزش توي تمام مدت كوتاه زندگيش گذاشته بود. يك جمله ايي تو ذهنش بود و با اينكه از خشونت متنفر بود اما يادش ميومد چطور توي شلوغي هاي ٨٨ از اينكه يكي بهش گفته بود كه توي خيابون يك وانت از اراضل رو با قمه ديده بود و ترسيده بود كه از خودشونن و بعد وقتي بهش گفته بودن كه دارن ميرن سمت پليس بنده خدايي كه باعث آسايش هستن، به جاي ناراحتي از اينكه حالا قراره تمام بي آسايشي و ونداليسم و استرس، دنياي آروم اطرافش رو كه به خاطر شبكه هايي كه هر روز نگاه ميكرد بهم بريزن، متاسفانه خوشحالي كرده بود.

وقتي حالا كه يادش ميومد يك زماني چقدر چرت و پرت در اينستاگرام بي فايده، براي لايك و شهرت لحظه اييش و براي برون فكني هاي روحيش بي اونكه متوجه باشه و براي رهايي از غم دروني كه از بچگي از جدايي مادر و پدرش و خيلي مسائل و كمبودهاي ديگه ايي كه تو زندگيش داشت، پست كرده بود و بي مسئوليتي و بي قانوني ها و ضد اجتماع بودن خودش رو به ديگران و مردم پاك سرزمينش انتقال داده بود و بي خبر، باعث شروع چقدر اتفاقات بد بود اعصابش واقعا خورد ميشد.

يادش ميومد زماني كه هنوز سايه اش خيلي هم ازش فاصله نگرفته بود، وقتي كمي دور تر از يكي از اعضاي خانواده اش در حال گريه يواشكي كنار ساحل نشسته بود، و خودش رو سرزنش ميكرد كه چرا به سنت ها توجه نكرده بود و اشتباه عاطفي تابلو يي در زندگيش مرتكب شده بود و تهش هم ضررش، فقط به خودش برگشته بود و حالا هم طرف رهاش كرده بود و هموني كه ضد سنت ها بود دستش رو تو حنا گذاشته بود به خارج رفته بود، چطور در اوج تنهاترين و بدبخت ترين حالت وجوديش يك خانم چادري مهربون، از همون ها كه يك زماني به ظاهرش تيكه انداخته بود، ازش توي بدترين حالي كه توي خودش بود پرسيده بود: دخترم حالت خوبه؟! خانواده ات كجان؟! كمكي از دستم بر مياد؟! شايد از حول و حوش همون وقت ها شروع كرده بود و كم كم به سايه اش براي تمام مزخرفاتي كه زماني در مغزش فرو شده بود بر عليه كشورش و مردم پاكش، لعنت فرستادن، و چندينو چندين وقت بعد بود كه بذر علاقه به تمام مردم كشورش و تمام سنت هايي كه زماني حتي مسخرشون ميكرد توي دلش كاشته شده بود، و سالها بعد هم شروع كرده بود به نماز خوندن.

اگر زماني كسي بهش ميگفت كه اين دوستاني كه هميشه هم پاش، ضد فرهنگ و قانون و سنت و اجتماع و جامعه و مديريت و كشور بودن، قراره كم كم به خاطر اينكه فهميده بودن كه با پول خودش و پاي خودش رفته پياده روي اربعين، رفتارشون باهاش عوض بشه حتما باورش نميشد. نه به خاطر دوستاش بلكه به خاطر خودش، و با اينكه بارها به بهترين سفرها رفته بوده اما دلش ميخواست فرياد بزنه كه اين سفر زيبا ترين و خاطره انگيز ترين سفر زندگيش بوده و بلند فرياد بزنه كه عاشق كشور و مردم پاك و سنت های كشورشه. هر چي فكر ميكرد بيشتر متوجه ميشد كه اين حال الانش و اين خودي كه الان هست رو بيشتر از سايه گذشته اش دوست داره، هرچند، اگر زماني اين خودش رو ميديد و متوجه حضورش مي شد، حتما تعجب ميكرد و شايد قاه قاه بلندي سر مي داد، از اون قاه قاه هايي كه حالا وقتي توي دختراي همسن و سال اون موقع خودش ميبينه يكم خندش ميگيره و اذيت ميشه و بيشتر و بيشتر از سايه اش متنفرش ميكنه. وقتي حس ميكنه قراره بيشترشون يك زماني مثل خودش كه فهميد، هيچ خانواده ايي بهتر از هموطن و هيچ مامني بهتر از وطن و هيچ ياري بهتر از خدا و مومنين واقعيش و خانواده خود آدم، در بدترين روزهاي زندگي همراهيش نميكنن، و اينكه احتمالا قراره زماني با سايه خودشون سر و كله بزنن و از همون پسرايي كه فكر ميكردن دوستشون دارند، اما اونها فقط سو استفاده كردن رو دوست دارن متنفر بشن، و خودشون رو قراره براي اشتباهاتي كه به ضرر خودشون شده سرزنش كنن يكم دلش ميگيره اما باز هم تهش و سر بزنگاه، يك حضوري كه از سايه تاريكش(كه متعلق به طبقاته خيلي پايينه)، والاتره ، آرومش ميكنه و حالا خداروشكر ميكنه كه مدت هاست از اون سايه تاريك فاصله گرفته و دلش ميخواد روزي بشه كه ديگه هيچ وقت، اون سایه تاریک رو، حتی از فاصله خیلی دور هم، نبينتش.

طبقه منفینوجوانيگذشتهدخترانهدوستانه
فكر، قلم و كاغذ
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید