شنیده اید که میگویند :
آن زمان که لحظه ی مرگ فرا میرسد هرچه کرده اید و خواسته اید و پنداشته اید از میان چشم ها میگذرد؟
گویی میشود مرگ را زندگی کرد.
گویی خبرت میکنند از آنچه قرار است بر سرت بیاید.
مثل چراغ چشمک زن خطر است، پس از آنکه خطر کرده ای.
مانند لحظه ای که پزشک سراسیمه میگوید که فرصت تمام است و تو، پایان را قبل از او، در روحت حس کرده ای.
چون شنیدن فریاد زهر است، پس از نوشیدن جام شراب.
کارش است: لحظه ی آخر آمدن.
کارش نجوای درد است آنگاه که درد را به آغوش کشیده ای. کارش، نمک بر زخم ابدی پاشیدن است.
تصورش را بکنید:
اگر این درد تمام نشود.
مثل آن است که بر بلندای پرتگاهی ایستاده باشید که هرگز به پایان نمیرسد.
چشمانتان که خمار، گوش هایتان که کر، و زبانتان که مست شد از زندگی، پایتان بلغزد بر تکه ای ناچیز و شود آغاز یک سقوط بی انتها.
بیوفتید و بیوفتید و بیوفتید و هرگز به آخر نرسید.
بله،
وحشت زده خاطرات را مرور خواهید کرد :
آنچه کرده اید و خواسته اید و پنداشته اید از میان چشم ها میگذرد بی آنکه بخواهید و بدانید و بفهمید.
شما مرگ را خواهید زیست.
تا بی نهایت، تا ابد.
دوستدار شما