شاید نشود برای چیزی که هرگز وجود نداشته است، احساس دلتنگی کرد، اما شکی ندارم برای فقدان ها، شربت های تلخ، از شربت های شیرین، مفید تر اند.
اولین باری بود که مادرم گردنبند مرواریدش را از خودش جدا میکرد؛ واقعیتِ تلخ بزرگ شدنِ من و مخارج، آن هم در آنِ واحد، وادارش کرد از گوی های درخشنده ای که بارز ترین وجه تمایز او با دیگر زن ها بود، دل بکند.
راستش را بخواهید، مردم میگفتند پدربزرگ دزد بوده است. گرچه هرگز پدربزرگ را ندیده ام، اما به نظرم می آمد که به واقع چنین گردنبند مرواریدی هر کجا که باشد با عقل جور در می آید مگر در گردنِ یک زنِ روستایی با شوهری مفقودالاثر و پسری که امتحان جغرافیا را برای چهارمین بار خراب میکند.
هعی، مردم ساده لوح! با اینکه یک تکه جواهرِ تقلبی نیز به هر آدمی ظاهرِ شهرنشینی و اشرافی میدهد، اما مادر همیشه میگفت در روستا به دنیا آمده تا مبادا به اندک سرمایه ی خانوادگی مان غِره شوم.
من هرگز از مادر راجب مروارید ها چیزی نپرسیدم و او هم هرگز صدایم نکرد تا بگوید: نازنینم! وقتش است چیزهایی را توضیح دهم...
و با مزه مزه کردنِ چنین انتظار پوچی، یافتم که گاهی لازم است کمتر بدانی.
با این حال، هیچ قانونی مرا از پناه گرفتن در خانه ی پتویی و تصورِ هر آنچه که برخلافِ باور مردم است، منع نمیکند.
از این رو، شربت شیرینِ استدلال های کم منطق را سر میکشم تا فضای خالیِ بیخبری را_با پاسخ هایی که تنها از فکر و آرزوهایم برآمده اند_پُر کنم و به خیالم میرسد که شاید پدر این گردنبند را برای مادر خریده است.
پدرم را ندیده ام. یکی از دختر های فضول میگفت که پدرم مرا رها کرده است تا برود به زندگی اش برسد.
اما مادر یک باری، اوایلِ سال پیش، دستش را بر روی قلبش گذاشت و سوگند خورد که پدر هر کجا هم که باشد، قلبش درست در زیر تخت من پنهان است.
بارها به فکرم زده است دست مادر را بگیرم و کشان کشان زیر تخت فنر در رفته را نشانش بدهم و به او بگویم که بهتر است از خیال پردازی دست بکشد، آنوقت است که بلوغِ جهشیِ مرا به رسمیت میشناسد و باور میکند که یک بچه ی به ظاهر خام را نمیشود با حرف های خام، خام تر کرد.
پس از این است که مادر میداند برخلاف گفته های مردم، فرزندی دست و پا چلفتی و زودباور ندارد و نه تنها به خراب کردنِ امتحان جغرافیا سخت نمیگیرد، بلکه اجازه میدهد به حقایق مهم تری از زندگی بپردازم و همراه با سوپِ قارچ های خورد نشده، پخته و بالغ شوم.
محشر است مگرنه؟ همین طور است. شاید حتی یک انقلاب بزرگ در فرزند پروری.
(اما فعلا قلب سردِ پدر در زیر تخت باقی میماند چراکه قصد ندارم یکباره به مادر بگویم که ایده اش برای فریب دادنِ من، به اندازه ی کافی خوب نبوده است).
بگذریم. به تصورِ خریدن گردنبند مروارید فکر میکنم و به نظر چهره ی مادر جالب می آید. آن هنگام که پدر از سرِ تواضع و قورت دادنِ حس قهرمان گونه اش_ در حالی که آه در بساط ندارد_ دست هایش را به کمر میزند و میگوید: اوه عزیزم! آنقدرها هم گران نبود. و یا خنده ی ملیح اش را از نو بازسازی میکند و میگوید: ارزش تو بیشتر از تمامِ مروارید هاست.
این روندِ عاشقانه، حس بهتری به هویتِ نصفه و نیمه ام میبخشد. میتوانست بهتر هم باشد؛ اما صدای همسایه های بد عنق مرا به خود می آورند و با محو شدنِ مزه ی شیرینِ شربتِ خیال، تصویرِ گمنامِ پدر نیز از بین میرود و به جایش پدربزرگ، با یک کیسه ی پُر پول بر روی کمرش، در حالی که تلاش میکند بارِ منفیِ دزدی را از صحنه حذف کند، برایم دست تکان میدهد.
چه میدانم. شاید هم راحت تر باشد نوه ی یک متهم بود تا یک مرد شیشه ای؛ بدون هویت، پوچ و آسیب پذیر.
بله، بیشک برایم راحت تر است، به ویژه که دختر های فضول هم همواره یک خبر را می گویند؛ اخباری که دختر های دیگر در یک جایی نزدیک به اینجا میگویند و این به آن معناست که تقریبا در همه جا پیچیده است: من بچه یتیم یک سرباز فراری هستم.
در همین حین است که با خودم میگویم: باورِ کدام یک سخت تر است؟ دروغ یا حقیقت؟
سوال خوبی ست، چراکه بلافاصله مرا به جواب میرساند: اهمیتی ندارد! هیچ حقیقتی خالی از دروغ نیست و هیچ دروغی به دور از حقیقت.
این واقعیت که پدرم اکنون اینجا نیست، در همین خانه ی پتویی که مانع از رشدِ بیش از حدِ فکری ام میشود و کمک میکند تا حدودی مطابق سن خود_ شاید مانند یک بچه_ عمل کنم، حقیقتی ست که از دروغ های پیرزن های بدپیله، دختران فضول، و مردانِ بدبین برآمده است. این حقیقتی ست از جنس دروغ، یک دروغِ واقعی؛ آزاردهنده، با قابلیت ایجاد اختلال در قدرت باورپذیری.
ای کاش میتوانستم شرایط را تغییر دهم.
ای کاش میتوانستم حقیقتی را پیدا کنم که از دلِ حقیقت جوانه زده باشد و بشود سبیل های نداشته ام را برای اثباتش گِرو بگذارم.
اما چیزی نمی یابم و این گمراهیِ لزج و چسبناک، کشنده است.
حتی گاهی آنچه مشکل تر از درگیری با دروغ و حقیقت و تفکیکِ آنها از یکدیگر است، کنار آمدن با زنِ بزرگیست که بزرگ نمیشود.
شاید هم از پشتِ مردمک چشمانِ او، مشکل تر از هر مشکلی، کنار آمدن با من باشد؛ بچه ای که بچه نمیشود.
نمیتوانم به یقین بگویم کدام درست است اما آنچه میدانم این است که یک اِشکال میانِ مادر و من وجود دارد؛ اشکالی فراتر از یک گردنبند گران قیمت و شجره نامه ی خانوادگی.
تصور میکنم مادر با چیزی کنار نیامده است و امیدوارم باور کند که من هم کنار نیامده ام.
من با نبود پدر کنار نیامده ام.
میخواهم مادر بداند بالاخره هر بچه ای روزی از خوردنِ شربت های شیرینِ خیالی خسته میشود و دلش یک شربت تلخ میخواهد که اثرش را تا چندین روز بر روی جوانه های زبانش حس کند. از آنهایی که بوی تهوع آوری دارند. از آنهایی که خوردنش شجاعت میخواهد، و در حالی که یک قاشق بزرگ در حلقت میریزند، تو را تحسین میکنند.
به یقین میگویم که این یک موهبت است، اگرچه دختر های فضول درکش نمیکنند.
در نهایت، آنچه میخواهم، باقی ماندنِ گردنبندِ مروارید بر گردنِ مادر است. شاید حاصل عشق پنهانی اش با پدر، یا ارثیه ای از مضحک ترین نوعِ دست رنج.
پس روزی خواهد رسید که دست مادر را بگیرم و کشان کشان زیر تخت فنر در رفته را نشانش بدهم و بگویم:
قلبِ پدر زیر تخت نیست!
قلب پدر، کجاست؟
و او مروارید ها را با دستانش به بازی بگیرد و بگوید: نازنینم! وقتش است چیزهایی را توضیح دهم...
دوستدار شما
سلام به همه ی دوستان عزیز ویرگولی. مدتی نبودم و قصد دارم با نوشتنِ بیشتر، جبران کنم.
دیشب بعد از خوندن یک پُستی، به ذهنم اومد که بچه هایی که هرگز محبتی از جانب مردی در جایگاه پدر دریافت نمیکنن و تا مدت ها از درک واقعیت ها عاجزند، آیا احساس دلتنگی میکنند؟ اصلا میشه برای چیزی که هرگز نداشت، دلتنگ شد؟ و جواب رو در این نوشته پیدا کردم.
این حقیقت که خیلی از کودکان حداقل یکی از والدین خودشونو هرگز نمیبینن، به جرعت یکی از بیرحمانه ترین وقایعی هست که به احساس، زندگی و آینده ی اون کودک تحمیل میشه.
در نهایت امیدوارم از خوندن این نوشته لذت برده باشید و نقدی، سخنی، حرفی، پیشنهادی؟
ایام بگذرد بر طبق آرزو های شما. شاد باشید.