میخواستم حرف بزنم.
بگویم که مرا از پشت صفحهی گوشی به آغوش بکشد.
بگویم که مرا سخت ببوسد.
بخواهم تا حالم را بپرسد.
او بگوید که همه چیز تمام میشود؛ تمام این دردها.
بعد، از پشت همان گوشی، اشکهایم را پاک کند.
قلبم نیاز دارد بلند بلند زار بزنم و کسی بیاید و این اشکها را پاک کند.
چه عزیز بود اگر او می آمد؛
ولی او نمیتواند؛
و من نیز، هرگز، بلند بلند گریه نکردهام.
پس در عوض ساکت ماندم تا او حرف بزند؛ حرف های خوب.
اینطور بهتر نیست؟
من در صدایش غرق شدم.
در نفس هایش که بی تابی را فریاد میکشید.
حتی در کلماتی که گفته نشد.
در تک تک حروفی که دست نخورده باقی ماندند.
در همه چیز.
در همه جا.
با تمامِ خودم، به هرچه که گفت و نگفت گوش سپردم.
و عجیب،
صدایش مرا به یقین رساند.
من به یقین رسیدهام که آغوشِ او را میطلبم.
آه که میخواهم زار بزنم.
و او نیست، تا اشک هایم را پاک کند.