HEDIYE.K
HEDIYE.K
خواندن ۴ دقیقه·۳ سال پیش

SERENDIPITY

زمین را جارو زده ام؛
به نظر در این شهر قیامت است؛ گرمِ گرم.
مینویسم: فکری به حالِ گرما کن! و به در یخچال می‌چسبانم.
لباس ها را اتو کشیده ام، دوبار.
باید یادم باشد بلایی بر سرِ اتو بیاورم که بیشتر جان بکَنَد؛ حداقل همانقدر که من میکَنَم.
زباله ها در راهروی پشتی خانه، پاره شدند.
زمین را برای باری دیگر جارو میزنم.
هر چه نباشد، راهروی پشتی هم بخشی از خانه است و من هم نمیدانم، او کِی برمیگردد.
باز serendipity همه جا را آشفته میکند. اکنون سه ساله است.
گرچه به نظرم بیشتر از سه ساله ها سَرَش میشود؛ به تازگی زیاد در فکر فرو میرود؛ بیشتر مثل کسی میماند که سی سالش باشد، چشم به راه باشد، خسته باشد و زمین را جارو بکشد، دوبار، در یک روز.
شام حاضر است، برای سه نفر: برنج کته شده که به مزاجِ او خوش بیاید.
اما، هنوز نمیدانم او کِی بر میگردد و من هم از برنج کته خوشم نمی آید.
میدانم که serendipity هم دوست ندارد غذاهای عجیب و غریب بخورد و هر بار به برنج ور میرود و همه جا را بِهَم میریزد و گریه اش در می آید.
این کار مرا خشمگین میکند: مثل یک ترمیناتور در ایران!
پس من هم زمین را جارو میزنم؛ دوبار، تا خشمَم فرو بنشیند و دلم برای آن چشم های یاقوتی، به رحم بیاید.
به رحم می آید.
باید بیاید.
در همین حوالی که میشود، مغزم میگوید: دل بِکَن.
من هم دل میکَنَم و به دنبال اسم تازه ای میگردم.
مغزم میگوید: نمیشود تا ابد آن سه ساله ی بازیگوش را، که بی شک بیشتر از سی ساله ها میفهمد، serendipity صدا زد.
او باید سارا باشد، شهرزاد، لیلا یا سحر باشد؛ یک اسم واقعی میخواهد.
اما قلبم میگوید: شاید هنوز نه! بگذار دلت گرفتار باقی بماند؛ وقتش که بشود، او در را باز می‌کند و از راهروی پشتی فریاد میزند: آتنا! اسمش را میگذاریم آتنا.
و من هم میگویم: چشم...
پس serendipity به راستی سه سالش میشود؛ به خیالم این اسم دارد او را پیر میکند.
برای دستان کوچکش زیادی سنگین است.
نمیتواند تاتی تاتی راه برود و این نام را هم به دنبال خودش بکشد؛ نحیف است و بیش از آن منتظر.
همان اندازه که من خسته ام! خسته و بیش از آن کلافه.
شام‌ را دست نخورده رها میکنم و همراه با یادگاریِ سه ساله ام در فکر فرو میرویم.
با کمی تمرین آموخته ایم افکار یکدیگر را برهم نزنیم. هر کسی باید سرش در کارِ خودش باشد.
پس میگذارم در راهروی پشتی خودش را سرگرم کند و دورش را از عروسک هایش لبریز میکنم.
بعد از آن اطرافش مرزی از توپ های رنگی میچینم و گمان می‌کنم او را مثل یک مورچه ی کوچک، زندانی کرده ام.
و serendipity هم همانجا میماند.
شاید چون دیگر هیچ بچه ای با این جور توپ ها بازی نمیکند.
مغزم میگوید: بیرحمانه است!
قلبم میگوید: اما نمیتوانی همزمان او را بِپایی و به درِ خانه خیره بمانی.
قانع میشوم؛ به خیالم، ایده های عالی همیشه بیش از حد زود به نظر میرسند.
آنوقت serendipity با اطمینان خاطر، لبخند ملیحی میزند و میفهمم که قلبم عاقلانه صحبت کرده است.
کمی میگذرد و چشمانم را گرفتار مجله های مُد و کتاب هایی خواهم کرد که میگویند مفید است، از آن جمله نوشته هایی برای تغییر. چیزی شبیه به بیشعوری.
به سوی در خیره میشوم و کوچکِ خود را میبینم که یک خانه ی عروسکی میسازد؛ احتمالا برای همان عروسک کهنه، آن موش خیس بوگندو و همانگونه که انتظار میرفت، قلعه اش زودتر از آنچه خیال میکرد، فرو میریزد.
پس همه جا را شلخته میکُند و بر روی کفپوش چوبی و رنگ رفته ی خانه، میخوابد، مثل یک رویای دست نخورده و با لباسی به رنگ زرد لیمویی؛ لیمویی با عطر نعنا.
به گونه های سرخَش نگاه میکنم، میبوسمش؛ دوبار، و هرگز نخواهد فهمید هر دویشان از طرف یک نفر است؛ حداقل امیدوارم به راستی برای درکِ تکرار های من، کوچک و خام باشد.
در این ساعت، هنگامی که serendipity میخوابد و مرا تنها میگذارد، یادم می آید که اشک های بسیاری برای ریختن دارم.
پس مجله های مُد را بهانه میکنم و اشک میریزم؛ به مانند سه ساله ای با لباس زرد لیمویی.
بعد از آن زمین را جارو میزنم؛ دوبار، و این کفپوش های رنگ و رو رفته، تنها پناه من میشوند.
مغزم میگوید: چه از جانِ این خانه میخواهی؟ درک متقابل یا دلیلی برای اشک هایی که با کتاب ها ریخته ای؟
قلبم میگوید: زمین را جارو میزند، چرا که نمیداند او کِی برمیگردد و راهروی پشتی هم بخشی از خانه است، قلب خانه است، امید خانه است؛ باید بدرخشد.
آنقدر که همه ی همسایه ها را از خواب بیدار کند و در شهر بپیچد که در این خانه یک ستاره متولد شده است.
بعد از آن، همه آزرده و هراسان، به سرشان بزند چگونه از همسایه ی خود انتقام بگیریم؟
اما دیگر دیر است.
این خانه مثل مرداب شده است!
شاید برای همین است که نمیدانم او کِی باز خواهد گشت و serendipity سه ساله، دارد پیر میشود. شاید کمی دور تر و از پشت پنجره ها، این کلبه، قفسی خالی باشد؛ شاید هیچ چيز نداشته باشد. نه زن، نه بچه و نه عشق...
غرق در این افکار، زمین را جارو زده ام:
مانند یک سی ساله ی وسواسی، مغموم، آشفته و چشم انتظار.

دوستدار شما

پ ن: بالاخره اینکارو کردم! یه کلاژنوشته. البته اعتراف میکنم قرار نبود این متن وارد مسابقه بشه و تنها هدفم انجام چنین کاری بود که زمانی برام مشکل به نظر میرسید: نوشتن کلاژنوشته. در نهایت امیدوارم لذت ببرید و نقدی، سخنی، پیشنهادی؟ و ایام بگذرد بر طبق آرزو های شما.
پ ن 2: اگر نوشته ی خوبی سراغ دارید، خوشحال میشم معرفی کنید تا در چالشی هیجان انگیز( برای خودم) اون هارو هم در این نوشته جا بدم.
پ ن ضروری: متن خوب، بینهایت زیاد بود اما متاسفانه جملات مناسبی به ذهنم نرسید تا بتونم اسامی رو به کار ببرم. حیف!
پ ن غیرضروری: serendipity از نظر لغوی به معنای رویدادی مثبته که به صورت کاملا اتفاقی رخ میده.
حال خوبتو با من تقسیم کنمسابقه دست اندازداستاندلی
دانشجوی معماری داخلی | تشنه‌ی ادبیات، هنر و موسیقی 35.699738,51.338060
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید