ویرگول
ورودثبت نام
HEYDAR
HEYDARاو تنهاست...
HEYDAR
HEYDAR
خواندن ۳ دقیقه·۲ روز پیش

آن روزی که او را دیدم...

بِسۡمِ ٱللَّهِ ٱلرَّحۡمَٰنِ ٱلرَّحِيمِ

اینک، قاری دل‌نوشته‌ای سَلیم، که برای شما، به رشتهٔ تحریر درآمده، خواهید بود... لاجرم، تأمّل در آن لازم، و بسی شایستهٔ حال شماست... اینک مطلبی شگفت، که اندک‌کسی در آن نظر کرده... مشهودی که هر شاهدی، شبان‌روز در آن می‌نگرد، منتها از او هیچ علمی ندارد، و نصیبی نمی‌برد... در دل می‌گویند: «چه‌چیز مدّنظر است؟» ولٰکن، پیش از هر پرسشی، که بسی مایهٔ تلاطم اذهان است، بایستی این نکته را سنجید که: چه‌بسا حقیقتی که او را می‌بینیم و درنمی‌یابیم، همان است که از ژرفای وجود برآید؟ آیا او راوی مطلب است یا خالق مطلب؟ عابد است یا معبود؟ عاشق است یا معشوق؟ طالب است یا مطلوب؟ سائل است یا مسئول؟ او چه باشد؟ چیست؟ شاید دیدن کفایت نپذیرد... شاید باید از بطن قلب به آن نگریست... شاید باید با بینایی ذهن و عقل، در آن نظر کرد... شاید غبار غفلت، آیینهٔ چشمانمان را محجوب کرده است... و هوای آلودهٔ نفس، تفکر ما را مسموم... آری... ولٰکن این کسرت در تأمل، روزگارمان را سیه‌مال می‌پذیرد...

آری، خاطرهٔ من اینست:

«هر روزه، همان سردی خانمان‌سوز... همان کوچه‌های خاکستری و حال و هوای ویران... هر روزه... به مدرسه، محفل علم وارد می‌آمدم، و چون خویشتن را درمی‌یافتم، در گسترهٔ حیاط خود را می‌یافتم... در حیاط، چنان پروانه، سرگشته، که به دور شمع می‌گردد، می‌گشتم... در ستون‌های برزخی مراسم آغازین، ایستاده، به آوای تأمّل‌برانگیز قرآن، دل می‌سپاردم... به اتاقی که گویی سالیان سال، خردمند پروریده، اذن دخول می‌کردم... حال و هوایی غریبانه... آنگاه، بزرگی وارد محفل شده و عرصه را تنگ نمی‌نماید! او از اجبار، مجبور به سلم با خردآموزان است... اینک من آرزوی پایان آموزش دارم، نه... آرزوی گذر عمر، و پایان روز... خدایا، زمان بر من بگذران... دعای لحظات خستگی، در محضر یادگیری... هنگامهٔ تفریح، مجدداً، چونان پروانهٔ سرگشته، در حیاط، دور از حیات می‌گشتم... اینک من در چرخه‌ای بی‌پایان... بی‌یاور... بی‌همراه... بی‌رهنما... بی‌مولا... بی‌ایمان... زندانی نفس خویش گشته‌ام... افسوس... چه هفده سالی گذشت... چه عمری که بر باد رفت... نه به ضعف در درس... خیر... ضعف در ایمان... اینک افسوس، گریبان‌گیر است...»

بیاندیش برادر؛ کسی هدف دارد و ندارد، چه حالی دارد؟

بیاندیش خواهر؛ در این دنیا، بی‌هدفی یعنی مرگ... مرگ نه به معنای جسمی، به معنای روحی... و در انتها به سراغ افکار تیره و تار رفته، در نهایت به تصاویری پی‌درپی از شخصیت‌های غیرحقیقی می‌رسیم، که زندگی خوبی را مهیا کردند! با کدام تلاش شایسته؟ اینک می‌بینم افرادی را که... بردهٔ جهل خود... بردهٔ نفس خود... شده‌اند... برای رسیدن به آرامش... اما کدام آرامش؟!

نخند... اویی که به افسوس خوردن من، بابت عمر از کف رفته بخندد، دیوانه است... هدف این نیست که زمان را بگذرانی... هدف از سویی به کویی پریدن، برای خوشی نیست... برای بازی... برای تفریح...

زمان همانند ابرهای سپید... در آسمان چنان سریع می‌رانند، که تو خود متوجه نمی‌شوی، آیا ابری در آسمان بود؟ آری... انسان بیهوده خلق نگشته، تا به جست‌وخیز، زمان بگذراند... و با کارهای لعب و لهو، خود را تباه کند...

اینک بدانید... مادرتان را کشتند... پهلویش را شکستند... بر جسم او، میخ داغ فروآوردند... و شما ساکت، به تماشای قتل او، و جسارت به او، نشسته‌اید و عمر از کف می‌دهید، و افتخار می‌کنید... ای مرد... عجب غیرتی... ای زن... عجب عفتی... آری... این حقیقتی است گمنام... دورافتاده از اذهان... آن چیزی که دیدم همین بود... حقیقتی را پاره‌پاره، در برزخ جهنمی دنیوی یافتم...

و من در این برزخ، ناگهان ندایی شنیدم از ورای دیوارهای زمان:

«ای اسیر چرخه! بدان که این مادر، همان فطرت توست...

و این قاتل، خود تو هستی در آیینهٔ انتخاب‌هایت...»

آری، ما همانیم... چه تمایز است میان ما و قاتلان مادرمان زهرا؟

او پیکر را کشت، و ما جان را...

او پاره‌ای از تن را زخمی کرد، و ما فطرت پاک را تباه...

هر دو قاتلیم؛ در دو صحنه، با یک حقیقت.

اینک باید از خود پرسید:

«آیا زمان آن نرسیده که پیش از آنکه فطرت به کلی در کام تاریکی بمیرد،

شمشیر توبه برداریم و زنجیرهای غفلت را بگسلیم؟»

شاید نجات، در همین یک نگاه حقیقت‌بینانه باشد...

در یک بازگشت آگاهانه به سرچشمهٔ هستی...

به سوی او که فطرتمان را برای دیدارش آفرید.

وَ السَّلام.

آرامشانسانحقیقتایمان
۱
۰
HEYDAR
HEYDAR
او تنهاست...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید