حوادثی که اتفاق میافتند و مُردنهایی که میبینیم و میشنویم جدای از تاسف و ناراحتی به ما هشدار میدهند که "شاید نفر بعدی ما باشیم..."
نمیدانم چرا با گذشتن این همه وقت و دیدن این همه مرگ و میر هنوز هم به این فکر نمیکنیم که مرگ فقط برای همسایه و دوست و آشنا نیست؛ بلکه برای ما هم هست و فقط زمانش را نمیدانیم.
اینبار میخواهم برایتان از جایی بگویم که شاید آن را دیده باشید ولی با آن ناآشنااید.
به نام خالق، و با اجازهی او میخواهم از مخلوقاش بگویم.
شمایی که صدای مرا میشنوید و یا متنَم را بعدها میخوانید تا به حال نامِ "دنیا" به گوشتان خورده است؟ جهان چطور؟ خب... پس با نام او آشنااید.
اینجا همان جایی است که ما زندگی میکنیم.
چند وقت پیشها که برای قدم زدن به خیابان انقلابِ تهران رفته بودم و موسیقیای بیکلام مرا همراهی میکرد کمی به جایی که هستیم یعنی "دنیا" فکر کردم. و آغاز این ماجرا اینجا بود.
در دنیایی که نمیدانیم که آن را ترک میکنیم زیباییها و زشتیها فراواناند؛ اما چیزی که توجه مرا جلب کرد این بود که اگر همین الآن روح من به پرواز در آید و به سمت آسمان پَر بکشد، از من چگونه یاد خواهند کرد؟ آیا آدم ها مرا دوست دارند؟
دوست داشته شدن بسیار زیباست... محبوبیت در میان اطرافیان از زیباترین زیباییهای دنیاست.
در میان هیاهوی تفکرات و خیالات همینطور که پیش میرفت با خود گفتم که زندگی چقدر جدی است؟ و از اینجا ببعدش را میسپارم به صدای ذهنِ پریشان و خیال اندیشم...
زندگی زیباست، اما ما آدمها میتوانیم آن را زیباتر کنیم، چطور؟ خیلی ساده... با کمی مهربانتر بودن، با کمی سخت نگرفتن و با کمی دوستی...
اینجا در این دنیا چیزی از ما نمیماند مگر یک سنگ قبر... که آنهم محتویات داخلش که ما باشیم، تبدیل به خاک شده و بعدها هم سنگاش فرسوده...
تا به حال به این فکر کردهای که روزی آخرین نفری که تو را میشناسد هم از جهان دل میکند؟
چه میدانیم، شاید یک ثانیه، شاید یک روز و شاید چند سال دیگر ما هم تبدیل به قاب عکسی بر روی طاقچه و خاطرهای در ذهن اطرافیانمان شویم.
هر بار که لبی را خنداندیم خودمان هم خندیدیم و هر بار دلی که دلی را شکستیم خود نیز از دست خودمان دلخور شدهایم. دنیا جایی برای حرص خوردن و سخت گرفتن نیست، زندگی آنقدر ها هم که میگویند بد نیست اما بیرحم است... مرگ بیرحم تر... مرگ کاری ندارد که تو کجای راهی و چه میکنی! برای او اهميتی ندارد که چند سالهای و چه اهدافی داری و در حال انجام چه کاری هستی، هرجای مسیرت که به او برسی، تو را با خود همسفر خواهد کرد و دوستی را با تو آغاز میکند.
زمانی که روحمان با دنیا خداحافظی کند، همه یادشان میافتد که مایی هم وجود داشتیم.
اما نکتهی مهم این است که آیا زندگی کردهای؟
حالِ خوب هدیه دادهای؟ پشیمانیِ جدی ای بعد از مرگ رخ میدهد از کارهایی که نکردیم و حرفهایی که نگفتیم. نباید گذاشت که چیزی در دل بماند، اگر کسی را دوست داریم به او بگوییم، اگر از کسی ناراحتیم به او بگوییم و نگذاریم کینه در دلمان جای بگیرد. پشیمانی بد دردی است، دردی است که روح آن را به دوش میکشد پس برای او درون جسم بودن یا نبودن اهمیتی ندارد، همیشه کولهای بر دوش دارد که در آن غمها و پشیمانیها را میریزد و هرجا که فرصتاش پیش بیاید چه در این دنیا و چه در آن دنیا، کولهاش را باز میکند و آیینهی دِق را جلوش چشمانت میگذارد... حال تو ماندی و کوله باری از پشیمانی...
همین حالا وقتش شده که تغییر کنی، مهربانتر شوی و ساده زندگی کنی و مهم تر از همه وابستگی خود را به چیزهای زودگذر کمتر کنی... اینجاست که زندگی آغاز میشود، زندگی ای با حالِ خوب.
همین حالا گل بخر، برای خودت، برای اطرافیانت و حتی برای آنهایی که نمیشناسی... مطمئن باش هم حال خود را خوب میکنی و هم حال دیگری را...
زندگی کن، با مهربانی