یموقع هایی دلم میخواد خودمو یجایی جا بزارم و برم فراموش کنم کی و چی بودم. یاد یه اختلال افتادم که کارشناسی تو آسیب شناسی خونده بودم؛ اینجوری بود که طرف یهو میذاشت میرفت ..انگار هویتش رو فراموش میکرد برای روزها یا هفته ها...حتی بدون اینکه خودش هم بدونه… به یه همچین چیزی نیاز دارم...
دو روزی رو در حال نسبتا مساعدی گذروندم... میگم نسبتا...چون بهرحال همیشه باید یجای کار بلنگه ..خلاصه که هیچوفت دنبال 100 نباشید و به کمالگرایی مغزتون بگید هیس! ولی چرا هیچی نمیتونه حداقل ثبات رو داشته باشه؟ تا میرم به یچی عادت کنم...باید برم...تا میرم به قول خارجی ها settle down کنم باید برگردم و دوباره قاطی جریانات بشم...شایدم خیلی زوده که دنبال ثبات میگردم... دوباره برگشتم تو این اتاقی که هرگوشه برام خالیه...آدمهایی که بود و نبودت براشون فرقی نداره...البته بود و نبود اونها هم برای من فرقی نداره... . حتی هیچ جایی برای گریه هم نداره...گریه برای من خیلی مهمه..حتی الانم که دارم دربارش حرف میزنم عضلات صورتم آماده شد برای گریه..گریه رفیق و همراه تنهایی هامه...هر وقت دستم نرسیده و هروقت خسته و ناراحت بودم روی گونه هام لغزیده و درونم رو شکافته...اما حتی برای گریه هم راحت نیستم....
خسته و بداخلاق و بی اعصاب شدم...زود جوش میارم و زود میخوام طرفم رو یه لقمه کنم...وسط چت یهو بخودم میام میبینم همه چی برام محرک شده و این اتمسفر داره حالم رو خراب میکنه...میخوام بزنم زیر میز و حرفایی که قدرت تخریب بالایی داره رو با خشونت شدیدی بریزم بیرون ..بدون اینکه فکر کنم چی باعث چی میشه...و چه احساساتی رو بوجود میاره و قراره چند روز بخاطرش هرروز نامه ی شکر خوردم بنویسم و اشک و آه اضافه کنم به دلیل گریه هام....ولی اینکارو نمیکنم و مجبور میشم خشونت رو بریزم توی خودم و بجاش با طرف مقابل سرد و بی احساس بشم چون باور کنید یا نه این سرما بهتر از داغیِ اون قبلیه!
مامان زنگ میزنه و نمیتونم جواب بدم...چون اونم کسی هست که زیاد لقمه اش میکنم...جواب نمیدم...جواب نمیدم و بجاش میگم بزار خودم زنگت میزنم...طولی نمیگذره و نمیتونه تحمل کنه و از هر ابلیکیشنی برای ارتباط استفاده میکنه...بدتر عصبیم میکنه و میخوام که چیزیو که میخواد بهش بدم ولی با بشیمونی که بدنبالش میاد...یه صدایی تو مغزم میکه ممکنه این ادم دیر یا زود نباشه و با این بشیمونی ها و حسرت ها میخوای چیکار کنی؟ اون رو هم از خودم میرونم.... .
دو هفته ی دیگه به ربع قرن زندگیم نزدیک میشم... ولی هنوز باید به خودم تکیه کنم و تاریخ رسیدن به آرزوهام رو تمدید کنم...
خیلی چیزها تو سرمه که میخوام بگم و بنویسم...اما مگه یجای کار همیشه نباید بلنگه و ناکامل باشه؟ این نوشته هم مثل خیلی از چیزهایی که کامل نیستن کامل نمیکنم و دو قطره اشک میریزم..