
صرف چای پیش هم بودیم
خیلی وقت بود که از هم دور بودیم
دوستان رفتند پی بحث و فقط من و اون بودیم
دوباره احوال پرسی در نتیجه هردومون خوبیم
در ادامه زنده شد خاطرات کودکی
به خاطر آوردیم، چقدر هردومون کم رو بودیم
چقدر هردومون خنده رو بودیم
فهمیدیم، قبلاً ها چقدر بیشتر باهم بودیم
بزرگ شدیم و از هم دور شدیم
تو اون لحظه خیلی غرق هم بودیم
خنده و لبخند و حسرت، ناگهان سکوت می کنیم
برق چشمامنش به من شوک عظیمی میداد
مغز دستور خطشکنی میداد
قلب فرمان عقبنشینی میداد
در انتهای این کِش مَکِش
قلب از کار افتاد، بدن به اختیار مغز افتاد
گفتم : میدانستی دوستَت دارم
کمی لبخند زد، ناگهان رخ باخت
قطره اشکی جاری شد
مژه هایش به روی هم افتاد
متاسفانه درک نکردم او را
دوستان آمدن و پاک کردیم غم از رُخسار
در ذهنم میگذشت که ...
چه چیزی غل و زنجیر زبانش بود
چه چیزی مانع بیان احساسش بود