HabibullahZafari
HabibullahZafari
خواندن ۷ دقیقه·۴ سال پیش

داستان کوتاه: یکی از هزارهایم!

علی سینا افشنگ، دانش‌ آموخته‌ی مرکزآموزشی ستاره است. او درحال حاضر یکی از آموزگاران زبان جهانی انگلیسی در انستیتیوت ستاره می باشد. وی فارغ از مکتب لیسه است؛ و به دنبال کار کردن در بخش سافت‌ویر انجینری یا انحینری نرم افزار می‌باشد.
سجاد در بیست و یکم اپریل، قبل از آخرین باری که در نوامبر با من صحبت داشت 19ساله می‌شد. من او را از دیرزمانیست که به یاد دارم و میشناسم، ما بهترین دوست‎ های همدیگر بودیم. فامیل ما در جریان جنگ از افغانستان هجرت کردند. کویته، جای‌که آن‌ها(فامیل) باهم ملاقات کرده و ازدواج کردند، و جای‎که؛ من در آن به دنیا آمدم. زمانی‌که چهارساله بودم دوباره به کابل بازگشتیم و در منطقه‌ای افشار مسکن گزین شدیم. افشار جای که بیش‌ترین آسیب را در زمان جنگ متحمل شده، بعضی‌ها گفته اند؛ جایی که مملو از خون شهداست؛ اما جایست که من با سجاد ملاقات کردم. در نخست من با سجاد در افشار ملاقات کردم. ما همسایه بودیم و به‌ زودی دوست‌های عالی شدیم. ما در سرک(خیابان) سنگ‌بازی و تگ بازی می‌کردیم، گاهی اگر توپ پیدا می‌کردیم با دیگر بچه‎های همسایه توپ بازی می‌کردیم. زمانی خوبی بود. شش ساله بودم که فامیلم من را همراه با سجاد یک‌جا به مکتب(مدرسه) فرستاد، او یک سال بزرگتر ازمن بود. من چیزی بهتر از آغاز مکتب با بهترین دوستم نمی توانم بگویم. ما از صنف اول در یک مکتب و در یک صنف(کلاس) بودیم. سجاد از کودکی تا به بزرگی بهترین دوستم بود. ما همیشه باهم بودیم، دوستی ما پایدار بود و با ودستی ما خانوده‌های ما باهم نزدیک شدند. در صنف پنج و شش زمانی‌که با دیگر بچه‌ها درگیر می‌شدیم، ما همیشه باهم بودیم چون؛ ما هردو هزاره بودیم. زمانی‌که خواهرجوان‌تر او به دنیا آمد، من با او بودم. سال گذشته او در عروسی برادرم بود و بطور عالی وایلون می‌نواخت، درحقیقت سجاد در درس‌های خود خوب نبود؛ اما او همیشه رویای یک موسیقی‌دان را داشت که یکی از روزها موسیقی‌دان می‌شود. او همیشه رویا‌اش را بخاطر داشت. سال ‌پار خانواده‌ای سجاد به برچی نقل‌ مکان کرد. سجاد یک خانواده‌ی صمیمی چهارنفری داشت، که والدین‌اش، خواهرش و خوداش بود. پدر او در قندرها ترجمان امریکایی‌ها بود. او با سربازها درخط مقدم نبرد می‌رفت، جنگی که مدام زیان آور بود و برای هیچ یکی خوشایند نبود. به‌ نظر من یگانه‌ چیزی‌که درآن جنگ خوب بود؛ پرداخت مقدار پولی بود که به پدر سجاد داده می‌شد. تا کنون احتمال دارد که او به کابل نزد فامیل خویش بازنگشته باشد. سجاد بیش‌تر نگران کشته‌ شدن پدرش به از دست طالبان بود و نمی‌دانست که واقعن قرار است چی اتفاقی رخ دهد.
27 ام نوامبر 2018 روزیست که بهترین دوستم را ازدست دادم. بخاطر دارم یکی از شب‌های را که تیم دلخواه ما مسابقه فوتبال داشت و ما می‌خواستیم باهم تماشاکنیم، او به من گفت: آن شب را تا فرجام درخانه‌ای شما خواهم بود. من گفتم بعداز اتمام صنف ریاضی خود ساعت 4 تورا در کوته‌سنگی می‌بینم و بعد به خانه می‌رویم. آن روز استاد ریاضی ما 30 دقیقه اضافه درس داد و بعداز آن در مسیر رفتن به کوته‌سنگی به او زنگ زدم .
هی سجاد تو کجا هستی؟
من کجا هستم! تو کجا هستی؟ 20 دقیقه است که اینجا منتظر تو هستم.
خوب صنف ما 30 دقیقه وقت اضافه گرفت، من در راه هستم، چند دقیقه بعد آنجا خواهم بود.
بهتر است که باشی، بیش‌تر از این منتظربوده نمی‌توانم.
گفتم برت که آنجا خواهم بود.
من همین‌جا هستم، در مقابل مارکیت، بیا و مرا می بینی.
خوب است به امید دیدار.
به کوته‌سنگی رسیدم، زمانی‌که از موتر پایین شدم او را دیدم. آن‎طوری که او گقته بود، گذشته از سرک مقابل مارکیت ایستاده بود.با لبخندی که نمایان‌گر خوشی و قهر بود به طرفم دست تکان داد، من هم به طرف او دست تکان دادم. در یک دقیقه بعضی اتفاق‎های رخ داد؟!
صدای بسیار بلند و دل‌خراشی بود، زمین زیرپایم تکان می‌خورد، آن‌ زمان همه چیز سیاه شده بود. خود را با پشت به روی زمین دریافتم، طوری‌که به بالا مشاهده می‌کردم، دود شنیع و مخوف می‌دیدم؛ خیلی از مردم درحال دویدن بود، گوش‌هایم همهمه داشت، گرچه سخنان مردم را نمی‌دانستم؛ اما می فهمیدم که آنان فریاد می‌زنند. همان‌طوری که به پشت دراز افتیده بودم، بدنم قادر به حرکت نبود. سجاد به یادم آمد، با عجله بلند شدم و جای را مشاهده کردم که او قبل از این اتفاق آن‌جا ایستاده بود. چشمانم او را ندید، لنگان لنگان حرکت کردم چون؛ گلوله‌ای یا چره‌ای از مواد انفجاری به پای چپ‌ام اثابت کرده بود، گیچ بودم و تمرکز نمی توانستم، تا می توانستم با فریاد بلند نام او را یاد می‎کردم و تقلا برای عبور از سرک می‎کردم. هرچه نام او را بلند فریاد می‎زدم؛ اما جوابی نبود. زمانی‌که به مارکیت رسیدم اثری از او نبود، درحالی که نام او را فریاد می‌زدم و به اطراف خود نگاه می‌کردم، بعد متوجه شدم که او به فاصله چند متر ازمن دورتر است. او نسبت به من به انفجار نزدیک بود، شدت انفجار بسیار زیاد بود، او را دور پرتاب کرده بود. زمانی‌که به او نزدیک شدم، تنها دست چپ او را که بالای سر و نیمی از تن او افتیده بود دیدم، پاهایش ورم کرده بود و یک قطعه ای باریک از گلوله به چشم راست اش اثابت کرده بود. نیم رخ طرف چپ‌اش کاملن سوخته بود؛ مگر هنوز چشم چپ‌اش باز بود.
این بدترین چیزی بود که در زندگی خود دیدم، دستانم می لرزید و پاهایم توان ایستادن نداشت، به زمین افتادم و به سختی نفس می کشیدم، فکرم کار نمی‌کرد و نمی‌دانستم چی‎کاری باید بکنم، لحظه‌ای بعد احساس کردم مبایلم درجیب راستم لرزه می‌کند، گوشی‌ام را از جیب‌ام درآوردم، متوجه شدم که برادرم زنگ زده و جواب دادم.
توخوب هستی؟ کجا هستی؟ من شنیدم که در کوته‌سنگی یک انفجار شده است، تو هرروز آنجا می‌روی و این در راه تو است، درسته؟ برم بگو که خوب هستی؟
من اکنون در کوته‌سنگی هستم، لطفن اینجا بیا.
تو زخمی شدی؟ تشویش نکو به زودی میایم، دقیقن کجا هستی؟
در مقابل مارکیت؛
تشویش نکو میایم؛
من تخته به پشت افتاده بودم و توان انجام کاری را نداشتم، گوش‌هایم همهمه می‌کرد، بسیار گیج شده بودم، صدای پولیس و آژیر امبولانس همه جا را فرا گرفته بود. به پشت افتاده بودم و به آسمان نگاه می‌کردم، سپس دستم را به پهلو چرخاندم، آن‌وقت پیکر پاره پاره‌ و طاقت فرسای بهترین دوستم را دیدم. پلیس به طرفم آمد و از پاهایم گرفته به خودروی پلیس گذاشت، برادرم آمد؛ از خودرو پیاده شدم، او مرا سفت در آغوش گرفت و گفت ما باید به درمانگاه برویم. سجاد را دیدم که در امبولانس بود. از افسر پلیس پرسیدم که آن جسدها را از کجا می توان دریافت؟ آن‎ها گفتن: خانواده یا خویشاوندان آن‌ها اقارب خود را از نزدیک‌ترین شفاخانه‌ها دریافت کرده می‌تواند، در آن لحظه مادر سجاد زنگ زده بود.
سلام صدای مرا می‌شنوی؟ آیا سجاد با شما است؟ او خوب است؟ او به من گفته بود که با شما ملاقات دارد، آیا او آنجاست؟
نخیر او اینجا با من نست، اما من او را دیدم؛
تو او را دیدی؟ آیا او کاملن خوب است؟
من او را دیدم که به درمانگاه می بوردش؛
چی اتفاقی افتاده به او؟ آیا او زخمی شده؟ برم بگو
او را به درمانگاه می بردند، این تمامی چیزیست که گفته می‌توانم، اما نمی فهمم که او زخمی شده یا نه؟
تلفون را قطع کردم، چطور می‌توانم به یک مادر بگویم که پیکر پاره پاره شده‌ی پسرش را دیدم، چطور می‌توانم بگویم که سجاد دیگر زنده نیست. همراه با برادرم سوار موتر شدم، او به والیدین‌ام تماس گرفت و گفت من خوبم، با پدر و مادرم صحبت کردم، مادرم گریان می‌کرد؛ اما گفتم من خوبم. مادر سجاد پیکر پاره پاره‌ای او را دریافته بود، من نمی‌توانم تصور کنم که چطور او را دیده باشد. روز بعدی سجاد را به خاک سپردیم، چهار روز بعد مراسم تشیع جنازه‌ی او بود، پدر او به مراسم تشیع جنازه‌ی او آمده بود؛ اما هیچ یکی به خواهر هشت ساله‌ی او نگفته بود که چی اتفاقی رخ داده است. در خبرها قربانیان حادثه انتحاری را 33 نفر گفتند؛ اما با کشته شدن هریکی از آن‌ها یک خانواده‌ی کامل قربانی شدند. من شنیدم که در آن روز پدر چهارطفل کشته شده، جوانی که نامزاد شده بود کشته شده و مادر پیری که سه فرزنداش را به خاک دفن کرد. با کشته شدن سجاد دو خانواده متلاشی شد، خانواده‌ی خودش و خانواده‌ی من. من نمی‌دانم که چرا این جنگ ادامه دارد چرا پایانی ندارد. تمامی چیزی که می دانم این است؛ که با کشته شدن هر نفر در این جنگ که علیه تروریزم است، یک جرقه‌ای خوشبختی از این دنیا نابود می‌شود و ما هیچ کاری در این زمینه نمی توانیم، تنها چیزی که می توانیم آروزو کنیم؛ که در انفجارهای بعدی ما ازقربانیان نباشیم.

داستان سجاد یکی از هزارهایم است. کی می‎داند؟ شاید سجاد یک موسیقی‌دان خوب می‌شد. شاید او یک خانم خوب پیدا می‎کرد، شاید طفل های دوست داشتنی می‎داشت؛ اما تنها چیزی‎که است، اتفاقی که رخ داده است. سجاد در 21 ام اپریل قرار بود 19ساله شود.
نویسنده: علی سینا افشنگ، آموزگار انستیتیوت زبان انگلیسی ستاره
مترجم: حبیب الله ظفری

سجادمادرانتحاریدرمانگاه
دانش آموخته‌ی «خبرنگاری و ارتباطات»، دانش‌جوی کارشناسی ارشد «علوم ارتباطات اجتماعی» در دانش‌گاه علامه طباطبایی،تهران.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید