هادی کمالی
هادی کمالی
خواندن ۲ دقیقه·۲ سال پیش

سِـــگا

سِــگا، بعد از آتاری و میکرو، و قبل از پلی‌استیشن و ایکس‌باکس آمده بود ـــــــ نیمه‌های دهه‌ی هفتاد، برای بچه‌های دهه‌ی شصت. شگفت‌انگیز ‌بود و شورانگیز. من نَـــداشتم؛ برعکسِ تقریباً همه‌ی بچه‌های فامیل. خیلی دلم می‌خواست. اصلاً شیفته و شیدای سگا شده بودم. می‌رفتم کلوپ و Kombat-3 بازی می‌کردیم. هر سِت، ده تومان. پولِ کمی نبود و نمی‌شد همیشه بازی کرد. شاید به‌زور هفته‌ای چهار-پنج بار. آن را هم با دوستم تبانی می‌کردیم که یک راند من بِبَرم و یک راند او، که بازی سه‌رانده شود تا بیشتر بتوانیم آن دسته‌های جادوییِ مشکی را توی دست بگیریم. جدالِ نفس‌گیر می‌ماند برای راندِ سوم. صد ثانیه وقت داشتی دمار از روزگار طرف دربیاوری. کاراکتر محبوبم Sub-Zero بود. "مایل/جلو+A" را که می‌زدی دست‌هایش را به طرفِ حریف می‌گرفت و روی هیکلش یخ می‌پاشید. حریف منجمد می‌شد و فرصت داشتی بروی زیرِ پایش بنشینی، "دسته‌پائین+A" را بگیری، و با یک آپرکات زیر چانه‌اش، ایـن‌هـوا از خونش کم کنی. فِـرز اگر می‌بودی، و سه‌چار بارِ متوالی این کار را می‌کردی، کارش تمام بود. یارو هم البته بی‌کار نمی‌نشست. Noob Sibot و Smoke هم کمابیش همین ترفند را داشتند، گیرم به‌جای یخ، هاله‌ای از دودِ سیاه روی سر طرف می‌پاشیدند و گیج‌اش می‌کردند. بیشترِ وقت‌ها روزی دو سه ساعت یا بیشتر، توی کلوپ، پشتِ نیمکت، سرپا می‌ایستادم و با هیجان بازیِ بقیه را تماشا می‌کردم. یک کاغذِ دستنویس هم چسبانده بودند روی دیوار که «به دستور ارشاد از انتخاب بازیکن زن خودداری کنید.»



سگا هـجده ‌هزار تومان بود. صد بار این را از مسعود، صاحبِ کلوپ، پرسیده بودم. هــجده هزار تومان پول زیادی بود، شاید حتی بیشتر بود از همه‌ی حقوقِ یک ماهِ پدرم. من این را می‌دانستم و مطمئن بودم هرگز برایم نمی‌خرند. یک مدل دیگر هم البته داشت که می‌گفتند ژاپنیِ اصل است و اگر وسطِ بازی، خواهر یا برادرِ کوچکترت سر برسد و فیلم را بیرون بکشد، دستگاه نمی‌سوزد. این یکی سی‌هزار تومن بود. هیچ‌وقت نفهمیدم واقعاً چه فرقی با هم داشتند. طبعاً به اولی راضی بودم. برخلافِ عادت همیشگی‌ام، یک‌بار گفتم «برام سگا بخرید». یا شاید گفتم: «می‌شه برام سگا بخرید؟» ــــــ نمی‌شد. لابد هیج جوره نمی‌شد. اما برای من چه فرقی داشت که "چرا" نمی‌شود. پاسخِ از سرِ ناچاری این بود: «تو بزرگ شدی، سگا مالِ بچه‌ها ست». کلاسِ پنجم ابتدایی بودم. در واقع تابستانِ کلاسِ چهارم بود و می‌خواستم بروم کلاسِ پنجم. پسرخاله‌ام که سگا داشت، می‌رفت کلاسِ دومِ دبیرستان.

با خودم قرار گذاشته بودم یک روزی اگر پولدار شدم، حتماً یک سگا می‌خرم. اما، رفته‌رفته یک حسّ متناقضی پیدا کردم: دلم می‌خواست، و بدم می‌آمد. بعدها هم سراغِ هیچ کنسولِ دیگری نرفتم. هرگز دستم به دسته‌ی P.S و X-Box نخورد. سال‌ها بعد، وقتی واقعاً بزرگ شده بودم، یک‌بار وسوسه شدم، رفتم توی مغازه و از فروشنده پرس‌وجو کردم. حالا می‌توانستم همان‌جا چارپنج‌تا از آخرین مدلِ هرکدامشان را بخرم. اما نخریدم. می‌ترسیدم. نتوانستم. حسّ بدی داشتم: ترکیبی از حـسـرت و نـفـرت. دلم سگا می خواست. ولی بزرگ شده بودم. و سگا مالِ بچه‌ها بود.

سگاکلوپبچگیحسرت
خُرده نویس
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید