ویرگول
ورودثبت نام
Hadi
Hadi
خواندن ۳ دقیقه·۴ سال پیش

خانه ای بدون در و پنجره


دوشنبه،ساعت ۱۰:۴۰ شب

باران در حال باریدن بود

تاریکی بر خیابان چیره شده بود

شهر مانند شهر ارواح،خالی از عشق و تکاپو

مانند خانه ای که در و پنجره ندارد

و سرمای سوزاننده فریب

لرزه بر تن ساکنین خانه انداخته

جای خالی یک چیز به چشم می آید

(رنگ روح زندگی)

در این شهر همه منتظر بودند که یک نفر از راه برسد و این رنگ را به زندگی اشان بپاچد

و هم چنان در تلویزیون سیاه و سفید خود زندگی میکردند

در میان انبوه ناامیدی

یک نفر هنوز در این شهر باقی مانده بود

که باور داشت میتواند راه نجات این مخروبه را پیدا کند

و با تمام وجودش براین عقیده که فقط غیرممکن

غیر ممکن است پافشاری میکرد

و در آن شب کزایی

در حال بازگشت از محل کار خود بود(همان کار کلیشه ای)

در میانه راه،در حال سپری کردن خاطرات خوب اما محدود زندگی اش بود

به چهار راه بزرگ شهر رسید

بدون توجه به اطراف به راه خود ادامه داد و در حال عبور از خیابان بود

ناگهان صدایی فضای خالی از هیاهو را فرا گرفت

صدای ناهنجار تصادف

کورسوی امید شهر به روی زمین افتاد

و راننده بدون توجه به راه خود ادامه داد

تعجبی هم نداشت وجدان و انسانیت در این شهر مرده بود

و بر روی زمین خیس و سرد خیابان از هوش رفت




ساعت ها گذشت و به هوش آمد

دردی احساس نمیکرد

از جایش بلند شد مات و مبهوت ماند

سالنی پر از انسان های دیگر را مشاهده کردکه به دستگاه های عجیبی وصل شده بودند و همه در خواب

با خود گفت؛

《اینجا دیگه کجاست،من اینجا چیکار میکنم،نکنه دارم خواب میبینم》

هراسان شد و وحشت زده شروع به دویدن کرد

از آن سالن که خارج شد مقابل خود چند نفر را دید

آن ها متوجه حضورش شدند

پا به فرار گذاشت

که دیگر خسته و ناتوان در جای خود ایستاد

و با خود گفت؛

《من کجا دارم میرم،من که جایی را بلد نیستم،اصلا اینجا کجاست》

بالاخره پیدایش کردندو همراه خود به یک اتاق بزرگ بردند

که از آنجا اشراف کامل به سالن داشت

و کسانی را دید که همه آن ها لباس های یک شکل و مرتب داشتند

و با خود فکر کرد در یک مکان نظامی حضور دارد

و بدون مقدمه شروع به سوال پرسیدن کرد

من کجام؟اینجا چیکار میکنم؟شما که هستید؟و...

ناگهان یک نفر از میان آن ها اینچنین پاسخ داد؛

شما در قرن ۴۱ ام در سیاره Xهستید

و من مسئول شورای علمی ،بخش زندگی سه بعدی هستم

با چهره ای متعجب و عصبانی شروع به پرخاش کرد و گفت:مگر من با شما شوخی دارم؟

و این پاسخ را شنید؛

اینجا شوخی معنا ندارد،کار ما جدی است،ما فرصتی برای شوخی نداریم.

و شروع به توضیح دادن کرد:

زمین در سال های بسیار دور از بین رفت و ما به این سیاره مهاجرت کردیم

و بعد از سال ها تلاش و تحقیق موفق به ساخت دستگاهی شدیم که حس زندگی واقعی را در زمین در قالب فضای سه بعدی به شما بدهد

و طوری برنامه ریزی شده که تمام عواطف و احساسات را به طور واقعی در آن لمس و درک میکنید

همانند احساس درد،شکست،عشق و...

بعد از تمام این حرف ها فقط یک کلمه گفت :چرا؟

چون میخواستیم از اعمال و رفتاری که روی زمین داشتیم درس عبرت بگیریم

تا بهتر زندگی کنیم و دنیای بهتری را اینجا بسازیم

و درادامه گفت؛متاسفانه مشکلی در دستگاه شما به وجود آمد و شما در زمان مقرر شده به هوش نیامدید

و این سوال را پرسید؛من چند سال است که به خواب رفتم؟؟؟

ناگهان مشاهده کرد که تمامی حاضران در اتاق شروع به خندیدن کردند

و آن مسئول گفت:تو فقط ده دقیقه به خواب رفته بودی

بعد از شنیدن این پاسخ سکوت کرد و به آرامی به سمت آن پنجره ی مشرف به سالن رفترو به فکر فرو رفته بود

و در یک دوگانگی عجیب گیر افتاده بود

از یک سو خوشحال بود که از دست آن دنیای خشک و بی روح راحت شده

از یک سو دلتنگ خاطرات و اطرافیانی که به آن ها عشق میورزید بود

و به این فکر میکرد که این افرادی که هنوز در خواب هستند

الان کجا هستند،در چ زمانی از تاریخ وکجای زمین

آیا زندگی میکنند؟؟؟

یا فقط زنده اند؟؟؟؟




شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید