Hadi
Hadi
خواندن ۲ دقیقه·۳ سال پیش

کابوس نخودی

ساعت ۲۳ :

باران زمین سرد شهر را نوازش میکرد

تیرهای چراغ برق به خواب رفته بودند

کوچه های شهر در خشکسالی انسان ها

دخترک در میانه راه خانه ، منزجر از درد روده های در هم پیچیده ، در وصال با هندزفری خود ، نیازمند خلسه ای ابدی

در میان هجوم تاریکی ها یک رنگ نخودی تو ذوق میزد

به مانند عقربه های ساعت در هر لحظه در یک جهت دیده میشد

توهم ناشی از بی خوابی؟؟

یا واقعیت به جامانده از گذشته؟؟

----------

ساعت ۲۳:۳۰ ؛

دخترک به خانه رسید

به سوی آغوش معشوق خود(تخت خواب)

خواب؛گریز از کابوس های واقعی و در پناه رویاها

زندانی که به هر آزادی دیگری ترجیح میداد

----------

ساعت ۱۰:۲۵ ؛

پرده های نمایش کنار رفت

تاریکی ، تاریکی ، تاریکی

در اتاقش نبود، در اسارت طناب های گره خورده

صدای نزدیک شدن یک نفر به گوش میرسد

روشنایی اتاق شروع به پلک زدن کرد

چهره ای آشنا با لباس های نخودی نمایان شد

باران اسیدی از چشم هایش جاری شد

او را میشناخت خوب هم میشناخت

دخترک شروع به صحبت کردن کرد، کلمات با ترس و غم از دهانش خارج میشد

بعد از طوماری از کلمات هم چنان پاسخی نشنید تا اینکه از هوش رفت

----------

ساعت ۱۳ ؛

به وقت ناهار، سر میز غذا

چشمهایش را باز کرد ، سه نفر از دوستانش را بر سر میز دید

هیولای گذشته آن ها را بلعیده بود

منوی غذا را جلوی خود دید ، آن را باز کرد

اینگونه نوشته بود

قبل از صرف غذا اول باید این بازی رو انجام بدیم

برای خودت و بقیه مهمون ها یکی از گزینه های زیر رو انتخاب کن در غیر این صورت خودم انتخاب میکنم.

عنوان بازی (بازی مرگ)

اتاق گاز ، تیر خلاص ، آکواریوم ، سم

دخترک بعد از خواندن آن از شدت ترس توان صحبت کردن را نداشت

بعد از گذشت چند ساعت فقط برای خودش را انتخاب کرد : تیر خلاص

----------

ساعت ۱۶:۳۰ ؛

بازی شروع شد، هر نیم ساعت یکی از دوستانش از جلوی چشم دخترک غیب میشدند

تا اینکه تنها فرد باقی مونده خودش بود

با وجود اتفاقات از سرنوشت دقایق بعد خودش خبر داشت ، در حال مرور کردن خاطرات زندگی اش بود

----------

ساعت ۱۸ ؛

صدای شلیک گلوله سکوت را شکست(تیر خلاص)

----------

ساعت ۱۸:۰۵ ؛

دخترک از جایش بلند شد

آن چهره آشنا را در مقابل خود دید در خوابی ابدی

اما اینبار با لباس های مشکی ، لباس های آشنا

چند دقیقه ای در فکر فرو رفته بود، نمیدونست باید چیکار کنه

بعد پا به فرار گذاشت و به سمت خانه اش رفت

به اتاقش رسید نامه ای را بر روی تختش دید

ترس بر بدنش چیره شده بود

با انبوه شک آن را برداشت شروع به خواندن کرد

《من زخم به زخم خودم را ساختم،من اولین زخم را به تو زدم، تو را در انزوا رها کردم》دوست دارم

----------

موسیقی تیتراژ پایانی شروع شد

سینما از خواب بیدار شد

سینماچی ها مردم را به سمت درب خروجی راهنمایی میکردند

دختر با دوستانش هم در سینما بودند

و اسم کارگردان فیلم که نمایان شد

فقط همیدگه رو نگاه میکردند مات و مبهوت

به سمت درب خروجی

ساعت ۲۳


شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید