ای شب سرشت من
تو بمان و بخواه تا برایت گویا کنم آواز نرم ساحل را
ای تو به نرمی آسمان بی ستاره شب
ای تویی که بی مهابایی درمن
برای رسیدن به تو کدامین کوه را بنوردم
کدامین قناری را به آواز دربیاورم
کدامین دریاچه را دریاکنم از عصاره آبی وجودم
تودرمنی و من درتویی پنهان غوطه ور است
گذرت گاه گاهی بی من به درازا میکشد،دل به ریسمان خدا میبندی
خشم تن پوش تن نقره گونت می شود
فرامی خوانی زلیخا وجودت را،بی تاب یوسف رفته
دل به الفبایی میبندی که تن ها آنها را نظاره گرند
سخن در لفافه وجودم میبندم که دگر نگردد نظم جهانشان
وگرنه من همچنان بی تاب روی مهتابی ات هستم.
ح.م