شب هنگام بود خوب به خاطر می آورم،ساعت ثانیه های خود را میان امروز و فردا نگه داشته بود،سکوت زوزه های بی محابای خود را در آسمان سرمی داد.
آسمان بغض سنگینی در دل داشت به دنبال تلنگری هرچند ناچیز تا بباراند ابرهای افسانه ایش را
غم حکمران بی حکم این دنیای بی منطق شده بود
لاله های سیاه دشت به خون نشسته بودند از دیدار بی تابانه ماه و خورشید
و از بوسه های آن دو بود که ستاره بارید
ماه عاشق سیاهی شب نبود اگر خورشید دلبری روزش را صرف کوه و دشت نمی کرد
آواز گرم دوستت دارم را به جهان بی بها نمی فروخت
دلم به حال ماه زخم خورده میسوخت
هرشب میدیدم که با بی تابی خاطرات ستاره ایش را مینگرد و آنان را در آغوش می گیرد
هرروز کوچکتر می شود و دوباره غرورش را میسازد و کامل می شود
روزها همانگونه خواهد گذشت
معشوقه طلایی روزی خواهد مرد
اما هیچکس ندانست ماه هرروز می میرد و دوباره زنده میشود.
ح.م