حدیث .
حدیث .
خواندن ۷ دقیقه·۵ سال پیش

به یاد آن تابستان دور رابینزخوانی‌

از کودکی من یعنی دو سه‌سالگی‌ام، چندتایی عکس بر جا مانده که در آن عکس‌ها، کتاب قطوری را روی پایم گذاشته‌ام و دارم ورق می‌زنم. برقی که در چشم‌های این دختر دو سه‌ساله و شوری که در دست‌هایش دیده می‌شود، نویدبخش آن است که این دختر وقتی سوادی دست و پا کند، کتاب‌ها را خواهد بلعید.

کم‌کم بزرگ‌تر که شدم، یعنی شاید چهار پنج‌ساله، خودکار برمی‌داشتم و خط می‌کشیدم توی صفحه‌های سپید آخر کتاب‌های بابا. شاید معنایش این است که دوست داشته‌ام سپیدی کاغذهای دفتری داشته باشم و سواد خواندن و نوشتنی، تا چیزی بنویسم در آن. شور نوشتن داشته‌ام گویا. هنوز گاهی که کتاب‌های بابا را ورق می‌زنم می‌رسم به آن خط‌خطی‌ها و نشانِ بابا و مامان می‌دهم و آنها هم لبخندی می‌زنند و سری تکان می‌دهند و نگاهشان برق ضعیفی می‌زند انگار که غمی دست و پا بزند در خاطرشان. که یعنی چه عمری گذشته از ما، از همه‌ی ما! آن خط‌خطی‌ها گونه‌ای تذکارند، تذکار گذر عمر یک خانواده.

می‌خواهم کمی از کتابخانه‌ی بابا بگویم، از آن کتابخانه‌ی چوبی قدیمی، تا بعد برسیم به آن حرف اصلی که بهانه‌ی این نوشته شد.

از همان وقتی که من کودک بودم، بابا یک کتابخانه‌ی چوبی داشت. الان نمی‌توانم تشخیص بدهم از چه نوع چوبی ساخته شده بود، با آن رگه‌های قهوه‌ای سوخته و آن شیشه‌های ویترینی. لبه‌های میانی کتابخانه، نزدیکای دستگیره‌ها، نمی‌دانم در اثر کدام حادثه سوخته بود که ردی سیاه از آن برجا مانده بود، عینهو ذغال. دارم سعی می‌کنم تصورش کنم، هرچند عکس‌هایی هم ازش داریم که می‌توانم با نگاه کردن به آنها واضح‌تر به خاطرش آورم. کتابخانه را بعدتر که رفتیم یزد، در یکی از اسباب‌کشی‌ها دادیم رفت. و کاش نداده بودیم.

هر تابستان کار من این شده بود که همه‌ی کتاب‌های کتابخانه را بریزم بیرون، از کتاب‌ها لیست‌برداری کنم، کتابخانه و کتاب‌ها را گردگیری کنم و بعد دوباره با چیدمانی جدید بچینم. شبیه معاشقه بود. من این کار را با چنان کیف و لذتی انجام می‌دادم که گذر زمان را احساس نمی‌کردم. دلم می‌خواست هر هفته همه‌ی کتاب‌ها را بریزم بیرون، لمس‌شان کنم، گرد و غبارشان را بگیرم و دوباره بچینم. در چیدمانم همیشه کتاب‌های قطور با جلدهای گالینگور و چرمی آن ردیف بالا بود. مثنوی معنوی، نهج‌البلاغه، تاریخ فلسفه ویل دورانت، تاریخ مشروطه ایران احمد کسروی، فیزیولوژی گایتون و... به این کتاب‌ها احترام زیادی می‌گذاشتم. انگار خیلی بزرگ و دور و دست‌نیافتنی بودند و باید مقابل‌شان تعظیم می‌کردم.

بعد کتاب‌های روانشناسی را می‌چیدم در ردیف پایین‌تر. کتاب‌های اقتصاد و تاریخ و جامعه‌شناسی را طبقه‌ی زیرش و در انتها آن پایین پایین، کتاب‌های باریک‌تر و قطع کوچک‌تر، بعضن کتاب‌های داستانی؛ برمی‌گردیم گل نسرین بچینیم ژان لافیت، پخمه عزیز نسین، کتاب‌های جلال آل‌احمد و... من از همان ابتدا، همین ردیف محقر با کتاب‌های معدود را بیشتر از

باقی ردیف‌ها دوست داشتم. باهاشان احساس صمیمیت و رفاقت می‌کردم. چاق سلامتی می‌کردیم و دلمان برای هم غنج می‌رفت. حلقه‌ی کوچک دوستانم، آن ردیف زیرین، بالای کشوها، بدون هیچ شیشه‌ و ویترینی، پنهان از نظرها، بدون جلوه‌نمایی. همیشه در دل آرزو می‌کردم کاش بابا کتاب‌های ادبی بیشتری داشت. اما خب نداشت و من هر یک از آن کتاب‌ها را بارها و بارها خوانده بودم؛ تابستان‌ها بخصوص که مدرسه تعطیل بود و من باید خودم را با چیزی سرگرم می‌کردم. دریغ که تابستان دراز بود و کتاب‌های من اندک. برای همین شروع کردم کتاب‌های دیگر را هم خواندن. مثلن کتاب‌های روانشناسی بابا که از خیلی‌هاش سر درنمی‌آوردم. اما آنقدر می‌خواندم و می‌خواندم تا چیزهایی دستگیرم شود. کتاب‌های شریعتی را می‌خواندم. حتا کتاب‌های اقتصادی را هم می‌خواندم. یادم است کتاب‌های بنی‌صدر هم بود آن میان.

Isaac Israels (Amsterdam 1865-1934 The Hague), Girl reading on a sofa
Isaac Israels (Amsterdam 1865-1934 The Hague), Girl reading on a sofa


خب کم‌کم داریم می‌رسیم به آن حرفی که مراد این متن بود و مقدماتش طولانی شد.

یک تابستان، پدرم برای یک کنگره‌ی روانشناسی، رفت تهران. وقتی برگشت، سری کتاب‌های «به سوی کامیابی» آنتونی رابینز را با خودش آورد. آن موقع آنتونی رابینز تازه گل کرده بود و هنوز خیلی‌ها او را نمی‌شناختند. من کتاب‌ها را ورق می‌زدم، مزه‌مزه می‌کردم و می‌دیدم کتاب‌های روانشناسیِ این مرد جذاب (عکسش با آن لبخند جذاب پشت جلد کتاب این را می‌گفت)، با کتاب‌های روانشناسی آکادمیکی که در کتابخانه‌ی بابا پیدا می‌شد، فرق دارد. خب جذبش شدم. خودم را در قفسی می‌دیدم که این کتاب به من اجازه می‌داد برای باز کردن درهایش و رهایی از آن، خیال‌پردازی‌ها کنم. نیاز داشتم به تخیل کردن دنیاهای قشنگ، به اینکه باور کنم می‌توانم بزرگ و موفق شوم اگر بخواهم. من، دختری باهوش و بااستعداد اما محدود در شهری کوچک و دنیایی متوسط. گاهی یک چیزهایی در آن می‌خواندم که برایم غریب بود. می‌رفتم از بابا می‌پرسیدم واقعن انقدر راحت است؟ می‌شود آدم اراده کند و یکهو به همه‌ی رویاهایش برسد؟ بابا آب پاکی را می‌ریخت روی دستم. می‌گفت نه عزیزم این‌طورها هم نیست. اینها که رابینز نوشته، برای جامعه‌ی فردمحور امریکاست. در ایران، اوضاع فرق می‌کند. اما آخرش هم بهم می‌گفت نومید نشوم و دست از رویاپردازی و تلاش برندارم.

همیشه کاغذی جلوی رویم بود که تمرین‌های آنتونی رابینز را انجام می‌دادم و در آن می‌نوشتم. لیست رویاهایم، لیست هدف‌ها و ارزش‌هایم و... هنوز آن کاغذها را دارم. البته مدتی گم‌شان کرده بودم. سال‌های سال گذشت تا روزی اتفاقی آن کاغذها را لابه‌لای کتابی پیدا کردم و از خواندن تک‌تک کلمه‌ها با آن دستخط خام نوجوانانه شگفت‌زده شدم. حالی غریب بهم دست داد. اما اینجا نمی‌خواهم به آن رویاها بپردازم. به اینکه به کدامش رسیده‌ام و کدامش را عامدانه فراموش کردم و در راه کدامش تلاش کردم و سرخورده شدم و کدامش اصلن اشتباه بود و بعدها ناخودآگاه در ذهنم خط خورد. این حرف‌ها مجال دیگری می‌طلبد.

اما چیزی که مرا امروز به آن روزهای دور و تابستان‌های رابینزخوانی برد، یک چیز بود. این روزها زیاد سعی می‌کنم برای سال جدید و ادامه‌ی عمر، برنامه‌ریزی‌ کنم. هی دارم همه‌چیز را بالا و پایین می‌کنم، لیست می‌‌نویسم، خط می‌زنم، برنامه‌ی هفتگی می‌نویسم، عمل می‌کنم، آخر هفته ارزیابی می‌کنم و بعد اصلاح می‌کنم و... امروز میان همین کشمکش‌ها، یاد یک جمله از آنتونی رابینز افتادم که پررنگ‌ترین جمله‌ای‌ست که در همه‌ی این سال‌ها از او در خاطرم مانده. نقل به مضمون می‌کنم. می‌گفت ما عضلات تصمیم‌گیری‌‌مان شل شده است. باید هر روز و هر روز تصمیم‌های جدید بگیریم تا این عضلات قوی شوند. تاکید داشت که هر روز تصمیم‌های کوچک بگیرید تا عضلاتتان برای تصمیم‌های بزرگ ورزیده شود. مثلن تصمیم بگیرید که امروز به یک دوست قدیمی زنگ بزنید و حالش را بپرسید. تصمیم بگیرید با کسی که قهرید آشتی کنید. تصمیم بگیرید مارگارین را از رژیم غذایی‌تان حذف کنید. تصمیم بگیرید صبح نیم‌ساعت زودتر بیدار شوید و بیست دقیقه پیاده‌روی کنید.

حالا من امروز داشتم به تصمیم‌های کوچکی که می‌توانم بگیرم فکر می‌کردم. بله، به نظرم می‌شود هر روز صبح بعد از چند تنفس عمیق، سلام به آفتاب و شکرگزاری، چند تصمیم کوچک را در دفترچه‌ی برنامه‌های روزانه نوشت و بعد از انجام هر یک، کنارشان تیک زد. این را دختری چهارده ساله از آن تابستان دور رابینزخوانی‌اش به یاد سپرده است و حالا بعد از بیست‌وپنج سال دلش خواست با شما هم در میانش بگذارد.

تجربهکتابادبیات
به تماشای جهان مبهوتم؛ در اندک مجالِ خواندن و نوشتن اگر روزی نتوانم بنویسم، مرده‌ام.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید