دراز کشیدهام روی تخت. صدای باد میآید از بیرون. هنوز در حال و هوای کنسرت بوچلیام. کاری به آن کلیسای گوتیک خالی از جمعیت ندارم. گیریم که کلیسای توریستی بوده باشد و همیشه هم لبالب از جمعیت. خالیاش زیاد اذیتم نکرد. حواسم پی آن لحظهایست که بوچلی پایش را گذاشت روی پلههای ورودی کلیسا و رو به شهر خالی آواز خواند. گیریم که در تاریخ بنویسند چند میلیون آدم کزکرده در کنج خانه رو به صفحههای نورانی، مخاطب بوچلی بودند و... نبودند.
در پسزمینهی صدای بوچلی، بعد از نمایش میلان خالی از جمعیت، نوبت پاریس شد، بعد لندن، بعد نیویورک. و بعد... بعدش چی؟ من منتظر دیدن تهران بودم روی صفحهی تلویزیون. یا اصفهان. یا شیراز. نه نشانشان نداد. نشانمان نداد، حتا غیابمان را. مثل همیشه که ما در هیچکجای تصویر مشترک جهانیان نیستیم. ما پرتافتادهایم در گوشهای غریب از دنیا. در جزیرهای متروک اما شلوغ. ما فقط اتاقهای کوچکمان را داریم و سهم اندکی از خیابانها. کرونا بهانه است. ما قبل از کرونا هم میخواستیم خیابانهایمان را پس بگیریم. با گیسوان رها در باد، با صداهایی بلند، بیترس از گزمه و راپورتچی، حرف بزنیم. حرفهای سادهی معمولی. مثلن از هم بپرسیم چرا ما هیچکجای این جهان نیستیم؟ چرا همیشه غایبیم؟ صورت قشنگ و زخمی آزادی را کی میبوسیم؟
کنسرت بوچلی تمام شد. حالا دراز کشیدهام روی تخت. چشمهایم را بستهام. خودم را تصور میکنم در خیابان کریمخان، ولیعصر، ویلا، سنایی، بلوار کشاورز. راه میروم. سر میچرخانم. عابری به من تنه میزند و میگذرد. من پلکهایم را فشار میدهم.
طفلکی بازیگوش با فاصله از مادر، محو ویترینها. زنی زیبا از خیابان رد شد و مردی که دارد با خودش بلند بلند حرف میزند: «تف به این زندگی!» و تفش را پرت میکند کف خیابان. نگاهم میکند با بهت. «ساعت چنده جوون؟» من ساعت ندارم. هول میشوم. دنبال گوشیام میگردم. میگویم: «پنج عصر!» میگوید: «قدیم یا جدید؟» بلد نیستم. الکی میگویم: «جدید!» نمیماند. راه میافتد، زیر لب میلندد: «قدیم. قدیما بهتر بود.»
پیرمرد و پیرزنی همپای هم نزدیکم میشوند. انگار روح همهی مردگان شهر در آنها حلول کرده است. دلم میخواهد باهاشان حرف بزنم. بگویم مادر! پدر! تا امروز شهر را اینطور دیده بودید؟ بگویند چطور؟ سر بچرخانم، بگویم همینطور خالی. بعد آنها بزنند زیر خنده. خالی؟ پس ما چی هستیم؟ خودت؟ بگویم شبح.
من شبحم. عابران و مغازهداران و رانندگان و دستفروشان شبحاند. همگی پرت شدهایم پشت این پنجرههای دودگرفته و شهر مانده خالی. شهری که قرار بود پساش بگیریم. کاش آواز یگانهای داشتیم تا با هم بخوانیم. مثل ایتالیاییها پنجرهها را میگشودیم، میرفتیم به بالکنها، میخواندیم: «دلتنگ آزادی! آزادی با دهان زخمی!» ولی ما نیستیم. ما شبحیم، هر کداممان تنها، درازکشیده در اتاقی تاریک، خیره به سقفها، در فکر و خیال اندوه و جراحت شهرها.