قسمت اول را از اینجا بخوانید
قسمت دوم
.....پرستار دست خالی برگشت. بیمار نمیتوانست ادرار کند، و او هم نتوانسته بود سوند فولی، لولهای لاستیکی که از پیشابراه وارد مثانه میشود را رد کند. آیا چیزی پیشابراه را مسدود کرده بود؟ رزیدنت اورولوژی نهایتاً توانست سوندی به مثانه برساند و تقریباً یک گالن ادرار بیرون جهید. رزیدنت ارولوژی نگاهی به اینترن انداخت و گفت: «به نظرم فهمیدیم کلیههاش چرا کار نمیکردند.»
پیشابراه توسط غده پروستات بسته شده بود. پروستات پیشابراه را احاطه میکند، و وقتی بزرگ میشود، همانگونه که غالباً با افزایش سن اینگونه میشود، میتواند با فشار باعث تنگ شدن مجرا شود و باعث انسداد و نهایتاً بسته شدن جریان ادرار شود. همچنانکه مایع در مثانه حبس میشود، فشار آن کلیهها را از کار میاندازد.
تنها چند ساعت پس از ایکه انسداد برطرف شد، پتاسیم او شروع به پایین آمدن کرد، چون کلیهها دوباره شروع به کار کردند. چهار ساعت بعد، ضربان قلب بیمار بیشتر از شصت شده بود. تا صبح فردا، درد شکم، که احتمالاً به علت مثانه خیلی بزرگشدهاش بود، برطرف شده بود. وقتی که سه روز بعد بیمارستان را ترک کرد، پتاسیم و ضربان قلباش طبیعی بود و کلیههایش تقریباً به حالت عادی برگشته بودند. بایستی تا زمان جراحی درآوردن پروستات همچنان سوند میداشت.
آن روز اول بیرون از شهر بودم و مجبور بودم با تلفن سیر بیمارم را دنبال کنم. وقتی که شنیدم پروستات علت برادیکاردی تهدیدکننده زندگیاش بود، چنین حس کردم که گویا با مشت به سینهام کوفتند. این چیزی بود که من باید متوجه میشدم و نشده بودم. این وظیفه متخصص داخلی است تا بیماری حاد را تشخیص دهد و درمان کند و بیماریهای دیگر را غربالگری و پیشگیری کند. گاهی به شوخی به رزیدنتها میگویم که این مسئولیت ماست تا بیمارانمان را سالم و دور از بیمارستان نگهداریم؛ اگر این گونه بود، من شکست خورده بودم.
غربالگری برای بیماری دو بخش دارد: معمولاً یک معاینه فیزیکی و آنچه به آن مرور سیستمها میگوییم؛ مجموعهای از سوالاتی که پرسیده میشود تا حضور علائم بیماریهایی که بیمار در خطر آنهاست دانسته شود. این بیمار، با فشار خون بالا، کلسترول بالا، و سکته مغزی، در معرض سکته قلبی، یک سکته مغزی مجدد، و مثل بسیاری از مردان هم سن خودش، مشکلات پروستات بود. من باید همه اینها را در هر ویزیت میپرسیدم و سالی یکبار معاینه مقعدی انجام میدادم تا اندازه پروستات را ارزیابی کنم و به دنبال سرطان بگردم. بعد از مرور پروندۀ بیمار، ملتفت شدم که توجه و معاینه خود را محدود به مشکلات فوری او کردهام و از برخی دیگر از خطرهای که پیشاروی او بودند، اغماض کرده بودم.
از او پرسیده بودم که آیا در ادرار کردن مشکلی دارد، و او هم گفته بود نه. فکر نمیکنم دروغ گفته باشد؛ شاید مشکلی نداشت. فکر میکنم ممکن است چنین فرض کرده باشد که این مشکل در دستشویی رفتن هم یکی دیگر از مهارتهایی باشد که سکته از او ربوده بود. بخش بزرگی از آسیبی که از سکتة مغزی دیده بود، آشکارا و عیان در نظر همگان بود. گمان میکنم، شاید میخواست اقلاً این ناتوانی، شخصی باقی بماند.
وقتی هیچ شکایتی از مشکلات در دستشویی رفتن نداشت، من هم خوشحال بودم تا بتوانم ویزیتهایمان را بیشتر روی کنترل فشارخون و کلسترولاش متمرکز کنم؛ دربارة مشکلاتش به او آموزش بدهم، داروهایش را تنظیم کنم و آمد و رفت و بازتوانیاش را فراهم کنم. بقیه چیزهای دیگر را، بصورت یک هدف طولانیمدت کنار گذاشته بودم، تا وقتی که این نیازهای کوتاهمدت بسیار ضروری را حل و فصل کردم؛ برایشان چاره کنم. شاید قابل فهم باشد، اما این کار تقریباً بیمار مرا کشته بود. طبابتکردن، یک کار متعادل است، و باید بین فایده فوری و دراز مدت میزان برقرار کرد. مورد این بیمار، یادآور روشنی است از چیزهایی که میتوانند زمانی که تعادل به هم میخورد، رخ دهند.
به بیمارم در بیمارستان سر نزدم. همیشه این کار را میکنم، اما نگران بودم او از دستام عصبانی باشد، همانطور که خودم بودم. هفتۀ بعد دیدمش. شروع کردم: «من عذرمیخوام»، او دوباره لبخند باشکوهش را به لبهایش انداخت و دستم را فشار داد: «عیبی نداره»، در حالی که کلمات را همچنان میکشید اما به لحن طبیعی برگشته بود. دست به جیبش کرد، و چند گردو درآورد و به من داد. با تشکر از او گرفتم. شاید میتوانستم بخشیده شده باشم.
ترجمه شده از کتاب Diagnosis اثر دکتر Lisa Sanders