سلام بعد مدت ها برگشتم ویرگول.
حالا میخوام براتون از حال و هوای این روزهام بنویسم. همه چی از اولین روزهای شهریور شروع شد و حمیده ای که تصمیمی قطعی و ناگهانی گرفت تا تغییر کند خسته شده بود از حمیده قبلی. از حمیده ای که هیچ وقت از خودش تعریف نمی کرد هیچ کار هیجان انگیزی نکرده بود از حمیده مهربان ارام ترسو و محتاط بدش امده بود خیلی هم بدش امده بود اصلا به حد تنفر رسیده بود وقتی میدید هر چقدر هوای آدم های دور و برش را دارد کمترین احترامی عایدش نمی شود و هر چقدر نامهربان تر و عاصی تر و خشن تر می شود دیگران بیشتر به دیده احترام به او می نگرند هر چقدر بیشتر آدم ها را تحویل نمی گرفت بیشتر سمتش می امدند شروع کرد از خودش تعریف کردن. موفقیت هایش را به دیگران می گفت. همیشه از همکارش شاکی بود که چرا کارهای به ظاهر ساده اش را اینطور با اب و تاب در گزارش هایش می اورد اما او نیز تصمیم گرفت همین کار را انجام بدهد چنان گزارشی به مدیرش تحویل می داد که خودش هم باورش نمیشد این طور در مورد کارهای روزانه اش غلو کرده باشد
باید تصمیم می گرفت با این همه زیبایی، هوش و اخلاق خوب هیچ چیزی در زندگی به دست نیاورده بود با این که در محل کارش بیشتر از سایرین کار می کرد اما به چشم مدیرش نمی امد و همیشه مدیریتی اش از همکارش کمتر بود. در زندگی زناشویی اش هم موفق نبود شوهرش ان طور که باید هوایش را نداشت به دخل و خرج هایش کار داشت. با این که از درامد خودش خرج می کرد باز سر هزینه ها ایراد می گرفت گاهی عصبانی میشد و سر او داد می کشید.
مادرش همیشه از او ایراد می گرفت برادرش را بیشتر دوست داشت چون او همیشه کار خودش را می کرد و به حرف سایرین توجهی نداشت تحمل کوچکترین بی احترامی را نداشت مادرش پسرانش را از او بیشتر دوست داشت خودش این را می فهمید. مادرش از این که اینقدر احساساتی است همیشه از او ایراد می گرفت. از این که قاطع نیست. در مورد هر چیزی و هر کاری نظر همسرش را می پرسد.
خسته شده بود تصمیم گرفت کمتر بخندد با دیگران خیلی گرم و صمیمی برخورد نکند. خیلی دیگران را تحویل نگیرد حتی کمی بی ادب و نامهربان باشد. خیلی سخت بود انگار نقابی روی چهره بزند.