"دیدم که مرا فراموش می کنی؛ وقت عبور از کنار درهای نیمهباز ..."
این را جعفر برای من گفته بود؛ برای منی که فراموش کرده بودم بعد از کلاس یا شاید جلسهای با همکلاسیها در کلاس بغلی منتظر نشسته است... درست یادم نیست چهکار داشت؛ شاید هرگز نگفت... امان از فراموشی...
حالا اگر جعفر پسری خوش قد و قامت بود که از قضا سناش هم با من همخوانی داشت هیچوقت فراموش نمیکردم که گفته بعد از کلاس یا جلسه میخواهد با من حرف بزند...
دارم فکر میکنم چند نفر را ناخواسته و ناخودآگاه توی ذهنم الک کردهام!
چه قدر بیآنکه خودآگاهم دخیل باشد آدمها را بر اساس ظاهر و شاید حتی فرصتطلبی دستهبندی کردهام... چه تعداد آدم را نادیده گرفتهام...
جعفر؛ آن پسرک تربتی خجالتی و کمحرف که خوب مینوشت؛ انصافا قلمش آفرین داشت...
هرکجا هست خدایا به سلامت دارش :)