حنا بزرگی·۷ سال پیشباید کمی بیشتر فکر کنم!مدت نسبتا زیادی از ویرگول دور بودم؛ مدتی که اگر مثلا 10 سال قبل از بلاگفا دور میشدم قطعا ننوشتن برام سخت و غیرقابلتحمل بود... دارم فکر میکنم چهقدر فیسبوک و توئیتر تونسته روی نوشتن من اثر منفی بذاره و ذهنم رو دچار خمودگی کنه که حتی از اینکه هیچ متن قابلتوجهی ننوشتم دچار ناراحتی نمیشم!گاهی به این فکر میکنم که فیسبوک و توئیتر دنیاهایی هستن که خوراک بیش...
حنا بزرگی·۷ سال پیشوجود یک موجود! شب بود، شاید کمی دیر. از سر کار برمیگشتم خانه. باران تندی میبارید، یکریز و بیوقفه. خیابان خلوتترین ساعاتش را میگذراند. نرسیده به چهارراه نزدیک خانه یکهو یک چیزی از خرابههای قدیمی کنار خیابان به سمت جوی آب یورش برد و در این بین با پای راستم برخورد کرد. فهمیدم یک موجود نرم و گرم و گرد است! بله، یک موش!!! از این برخورد یکه خوردم ولی برخلاف خیلی از آدمها درج...
حنا بزرگی·۷ سال پیشپیکنیک با خداهی خدا؛ بیا یه روز با هم بریم پیکنیک!من موهامو دماسبی میبندم و یه تیشرت آبی روشن و یه شلوارک مشکی میپوشم تا زیر زانو! با یه جفت کتونی راحت!تو هم شبیه یه آدم شو تا مردم بهمون شک نکنن! بعدش دست همو میگیریم و قدمزنون تو آفتاب ملایم بهاری هی میریم و هی میریم... منم هی برات گله و شکایت میکنم؛ از خود...
حنا بزرگی·۷ سال پیشیک عاشقانه پائیزی... شبی بود سرد و زیبا از آذرماه پائیزی، متفکر و متضاد از تمرین برمیگشتم به خانه که ناگاه تصویر قاب پیادهروی پهن مسیرم توجهم را جلب کرد؛ عاشقی معشوقش را در آغوش گرفته بود. معشوق ایستاده بود بر بلندای بلوار میان پیادهرو با آغوشی باز برای عشق و نگاهی که از آن نور میتراوید؛ لبخند میزد از فرط دوستداشتن. لذتی بیمانند ریخت در جانم؛ از دی...
حنا بزرگی·۷ سال پیشروحهای تنگ و گشاد!!! آدمهای زیادی را در زندگی دیدهام... شاید دلبستگیهایی هم به بعضیهاشان داشته باشم... ولی میدانم که هیچکدامشان اندازه روح من نیستند! یا زیادی بزرگاند یا زیادی کوچک!آنکه نیمه گمشدهاش میخوانند باید کسی باشد که وقتی روحش را میپوشی، اندازه تو شود؛ درست مثل لباس!!!
حنا بزرگی·۷ سال پیشخودکشی!یک بار هم آقای "اکبرلو" در صفحه شخصی خود نوشته بود: "هر کسی لااقل یک بار قتلی را در ذهن خود انجام داده است!"این جمله باعث شد به قتلهای ذهنی خودم فکر کنم! آن موقع به نتیجهای نرسیدم ولی حالا میبینم من بارها و بارها خودم را کشتهام! هر بار که ناامید و درمانده شدم، هر بار که بیکسی به سراغم آمد، هر بار که از همه دنیا...
حنا بزرگی·۷ سال پیشچنین است زندگی... یکی از شخصیتهای اصلی سریال "سوپرنچرال" فرشتهای است به نام "کستیل" که خود را از حوزه "اجبار" خارج میکند و "تصمیم میگیرد که تصمیم بگیرد!" و تبدیل میشود به فرشتهای که قدرت ماورایی و حق انتخاب را با هم دارد.ماجراهای این فرشته دقیقا از همان نقطه "تصمیم گرف...
حنا بزرگی·۷ سال پیشگرسنگی! چند شب پیش توی گروهی یکی از دوستان از ما پرسید: "به عنوان یک خانم دوست دارین کدوم یکی از این جملات رو از یه آقا بشنوین؟"۱_خیلی میخوامت۲_ تو زندگی منی ۳خیلی دوستت دارم۴_ عاشقتم
حنا بزرگی·۷ سال پیش"لَشی"های زندگی من! در قسمت پنجم از فصل پنجم سریال سوپرنچرال "دین" و "سم"، قهرمانان سریال، به خدای عجیبی برمیخورند؛ خدای جنگلهای بالکان به نام "لَشی" که بینهایت چهره دارد و از خون ستایشکنندگان خودش سیراب میشود.در قسمتی از فیلم "لَشی" خودش را به شکل "پاریس هیلتون" در م...
حنا بزرگی·۷ سال پیشجعفری پشت درهای نیمهباز "دیدم که مرا فراموش می کنی؛ وقت عبور از کنار درهای نیمهباز ..."این را جعفر برای من گفته بود؛ برای منی که فراموش کرده بودم بعد از کلاس یا شاید جلسهای با همکلاسیها در کلاس بغلی منتظر نشسته است... درست یادم نیست چهکار داشت؛ شاید هرگز نگفت... امان از فراموشی...