یک بار هم آقای "اکبرلو" در صفحه شخصی خود نوشته بود: "هر کسی لااقل یک بار قتلی را در ذهن خود انجام داده است!"
این جمله باعث شد به قتلهای ذهنی خودم فکر کنم! آن موقع به نتیجهای نرسیدم ولی حالا میبینم من بارها و بارها خودم را کشتهام! هر بار که ناامید و درمانده شدم، هر بار که بیکسی به سراغم آمد، هر بار که از همه دنیا رنجیدم و گوشهای کز کردم، خودم را کشتم! نه کشتن الکی! بلکه واقعا دست به خودکشی زدهام؛ گاهی با تیغ،گاهی هم با قرص، ولی بیشتر خودکشیهایم با چاقو بوده! نمیدانم چرا! شاید برای اینکه چاقو تراژدی مسئله را زیادتر میکند و اگر هم کسی پیدا بشود و مرا نجات دهد از فرو بردن لولههای دراز توی مری و معده خبری نیست؛ با یک بانداژ ساده و یکی دو واحد خون همه چیز برمیگردد سرجای اولش!
گاهی هم به این فکر میکنم که اگر مُردم چه کسانی از مرگ من ناراحت میشوند!
ولی راستش را بخواهید همیشه مسئله کشتن واقعی خودم را به زمانی دیگر انداختهام! شاید هنوز جراتش را ندارم! ولی دلیل اصلی این کار چیز دیگری است، حالا بماند چی!
موضوع اصلی این است که بعد از کشتن ذهنی خودم و کمی کشمکش روحی و روانی همه چیز برمیگردد سرجای اولش و انگار دوباره از نو به دنیا میآیم و تهتهش همیشه خوشحالم از اینکه خودم را واقعا نکشتهام! و بعد قدر زندگی را بیشتر میدانم و از ریز و درشتهایش بیشتر لذت میبرم! و کسانی را که فکر میکردم از مرگ من ناراحت میشوند بیشتر از قبل دوست میدارم! و به خاطر آنها هم که شده تصمیم میگیرم به این زودیها نمیرم!
نمیدانم شاید این یک بیماری روحی-روانی باشد و شاید روند طبیعی یک ذهن خسته و ناامید در دنیای بیرحم امروزی! ولی هرچه که هست برای من یک چرخه تکرارشونده در دوران ناامیدی است. یک چرخه لازم برای بازگشت زندگی به جانم!
شما چی؟ تا حالا خودکشی کردهاید؟
* من اینطوری به ته قهقرا میرسم و به چرخه زندگی بازمیگردم!