در قسمت پنجم از فصل پنجم سریال سوپرنچرال "دین" و "سم"، قهرمانان سریال، به خدای عجیبی برمیخورند؛ خدای جنگلهای بالکان به نام "لَشی" که بینهایت چهره دارد و از خون ستایشکنندگان خودش سیراب میشود.
در قسمتی از فیلم "لَشی" خودش را به شکل "پاریس هیلتون" در میآورد تا خون یکی از طرفداران او را بخورد.
"دین" به او میگوید: تو اولین خدایگانی نیستی که ما دیدیم ولی خلترینشون هستی
و "لَشی" اینجا جوابی بینهایت عاقلانه میدهد که آدم را به فکر میاندازد...
او میگوید: نه، شما؛ شما مردم، شما دیوانهاین! شما خدایان زیادی رو میپرستین. ولی این؟ (به ظاهر خودش اشاره میکند) این آخرین بتپرستی شماست؟ ستارهها؟ اونا چی دارن به جز سگهای کوچولو و پوستهای برنزه؟ شما مردم دینهای قدیمیتون رو داشتین، حالا ما رو "هفتگی" دارین!
و من به این فکر میکنم که تئاتر همیشه برای من چنین خدایی بود و من چهقدر انرژی و وقتم را برای به دست آوردنش از دست دادم! خدایی که هرچه بیشتر میخواستمش همانقدر او مرا نمیخواست...
چندن سال پیش دوستی به من گفت که "تو تئاتر رو میخوای ولی تئاتر تو رو نمیخواد" و این واقعی ترین جملهای بود که میشد در ارتباط با من گفت!
و حالا به تجربه میتوانم این موضوع را به ابعاد زیادی از زندگیام تعمیم بدهم؛ تئاتر، فیزیک، نتورک و خیلی چیزهای دیگر که من عاشقانه دنبالشان کردم غافل از اینکه همه آنها "لَشی"هایی بودند که به جای تامین خواستههای من، مرا از درون خوردند...
پینوشت: و من هنوز آنقدر احمقم که دوستشان داشته باشم!