شب بود، شاید کمی دیر. از سر کار برمیگشتم خانه. باران تندی میبارید، یکریز و بیوقفه. خیابان خلوتترین ساعاتش را میگذراند. نرسیده به چهارراه نزدیک خانه یکهو یک چیزی از خرابههای قدیمی کنار خیابان به سمت جوی آب یورش برد و در این بین با پای راستم برخورد کرد. فهمیدم یک موجود نرم و گرم و گرد است! بله، یک موش!!! از این برخورد یکه خوردم ولی برخلاف خیلی از آدمها درجا خندیدم. گرمای وجود یک موش در آن سرما غنیمتی بود. مطمئنا او از پاچۀ خیس شلوار جین من گرمایی دریافت نکرد؛ ترسید و پرید توی جوی آب...
من ولی، "وجود" این موش کوچک را حس کردم. دوستش داشتم!