هی خدا؛ بیا یه روز با هم بریم پیکنیک!
من موهامو دماسبی میبندم و یه تیشرت آبی روشن و یه شلوارک مشکی میپوشم تا زیر زانو! با یه جفت کتونی راحت!
تو هم شبیه یه آدم شو تا مردم بهمون شک نکنن! بعدش دست همو میگیریم و قدمزنون تو آفتاب ملایم بهاری هی میریم و هی میریم... منم هی برات گله و شکایت میکنم؛ از خودم میگم، از سختیهای زندگیم، از زمین و مشکلاتش حرف میزنم... تو هم مثل همیشه فقط گوش کنی! منم همینجوری که زمینو از نزدیک بهت نشون میدم، از جنگ و کودکآزاری و اعتیاد و قتل و تجاوز و آلودگی هوا و ترافیک و تنهایی آدما برات بگم...
موقع ناهار بریم یه پیتزا بخوریم! اصلا تا حالا پیتزا خوردی؟ خیلی خوب، باشه! چون تو خیلی قدیمی هستی میریم چلوکبابی! هوم؟ تو برگ سفارش بده منم کوبیده!
عصر هم بریم یه بستنی شکلاتی مشتی بزنیم به بدن!
بعدش تو یه بشکن بزنی و یهویی پائیز بشه! تو برگریزون قدم بزنیم؛ دست تو دست! ترانه بخونیم، مسابقه بدیم، جک تعریف کنیم، سوت بزنیم!!! همینجوری بریم و بریم تا برسیم به دریا... بشینیم روبهروی دریا؛ من دستامو حلقه کنم دور بازوت، سرمو بذارم روی شونهت! همینجوری که زل زدیم به غروب خورشید یهویی صدام کنی: "حنا؟!" بگم: "جونم خدا؟!" آروم درِ گوشم بگی: "قول میدم همه چیو درست کنم! زمینو درست میکنم! مشکل آدما رو هم از الان حل شده بدون!" اونوقت من ذوق کنم و دستامو بندازم دور گردنت و ماچت کنم! بعدش تو نخودی بخندی و لپات چال بیافته! بعد روتو بکنی سمت دریا و زل بزنی به غروبی که هیچوقت از این زاویه ندیده بودیش!!!
منم دوباره سرمو بذارم روی شونهت و وقتی آخرین ذره خورشید میره پشت دریا، چشامو بذارم رو هم و بیدار که شدم ببینم صبح شده و هیشکی هم جز خودم نمیدونه که من روز قبل با خدا رفته بودم پیکنیک!!!