شبی بود سرد و زیبا از آذرماه پائیزی، متفکر و متضاد از تمرین برمیگشتم به خانه که ناگاه تصویر قاب پیادهروی پهن مسیرم توجهم را جلب کرد؛ عاشقی معشوقش را در آغوش گرفته بود. معشوق ایستاده بود بر بلندای بلوار میان پیادهرو با آغوشی باز برای عشق و نگاهی که از آن نور میتراوید؛ لبخند میزد از فرط دوستداشتن. لذتی بیمانند ریخت در جانم؛ از دیدن عشق... ناخودآگاه لبخند زدم بر عشقی که تمام قوانین را میشکند و میتابد بر همۀ عالم...
دخترک خندهام را دید، خندید. صدای خندهاش پیچید در حجم سرد عاشقانۀ پائیز... سر به زیر انداختم و لذت این لحظات را با تمام جانم مزه کردم...
این سرزمین عشق کم دارد...