ویرگول
ورودثبت نام
حنا کوزه‌گران
حنا کوزه‌گرانکاملاً از بد حادثه این‌جا به پناه آمده‌ام.
حنا کوزه‌گران
حنا کوزه‌گران
خواندن ۳ دقیقه·۶ ماه پیش

روز نهم

نمی‌دانم آدم‌ها و جمله‌هایشان در این نه روز جان گرفته یا من تازه توجهم جلب شده. م گفت «خیلی عجیبه حق انتخاب برای آینده رو از یه عده آدم بگیری، بعد انتظار داشته باشی بازم زنده باشن و به زندگی ادامه بدن.» فضای شهر خسته است. انگار همه کوه کنده‌اند. آدم‌ها با هم کم‌تر حرف می‌زنند. کیک سه‌شیر خریدم. کیفیتش بهتر از سه‌شیر بی‌کیفیت قبلی از ناکجا آباد بود، اما لذت سه‌شیر بی‌کیفیت قبلی احتمالاً تا ابد تکرار نخواهد شد. همه‌چیز زندگی باید همان روز تمام می‌شد. باید آن نقطه‌ی پایان خاطراتم می‌بود. یک پایان‌بندی زیبا، لطیف، معقول و کم‌دردتر. حالا اما هر پایانی در هر نقطه‌ی دیگری از زمان رخ دهد، از آن روز پردردتر خواهد بود. سه‌شیر را خوردم و به چهره‌ی دختر و پسری که میز روبه‌رویی نشسته‌ بودند نگاه کردم. دو نفری زل زده بودند به دیوار. م گفت «برای ارشد می‌خوام برم اردبیل.» گفتم «دو سال دیگه هم ایران در صلحه هم تجزیه نشده؟» گفت «کلاً دارم آرزوهام رو می‌گم که اگه مردم بدونی آرزوهایی داشتم.» بدترین پلی‌لیست ممکن را انتخاب کرده این کافه. صدای ادل توی گوشم می‌پیچد: "I wish I could live a little more".

این‌که با واقعیت جنگ کنار بیاییم یک اتفاق پیچیده است. این‌که باور کنیم، مقاومت نکنیم، بپذیریم که هرچه نباید رخ می‌داد، رخ داده. هر روز می‌گویم «همین فردا صبح هم جنگ تموم شه، هیچی به قبل برنمی‌گرده.» خواب شبم اما دارد به روزهای قبل از جنگ برمی‌گردد. مامان سه صبح صدایم زد که «انگار یه خونه زدن.» خواب بودم. چیزی نفهمیده بودم. خواب شبم به روزهای قبل از جنگ برگشته است. شب قبلش هم اگر در اتاق را باز نمی‌گذاشتم صدای پدافند نمی‌شنیدم. این شب هم مجبور شدم در را ببندم تا پیشی محبوبم دوباره نیاید وسط اتاق. واقعاً خواب بودم و در پانصد متری‌ام موشک خورده است؟

ح به مامان پیام داده بود: «هم صدای جنگنده می‌آد، هم پدافند هم یه‌دونه انفجار.» ما اما هیچ نفهمیدیم. بابا می‌گوید «بیا بریم ببینیم.» انگار نمایش است. کاش واقعی نبود. به مامان می‌گویم «گربه اومد توو اتاقم. وگرنه در رو باز می‌ذاشتم که اگه لازم بود، بیدار شیم بریم زیرزمین.» ع می‌گوید «شلوغش نکن. استرس نده.» چه چیزی باید استرس بدهد؟‌ ".I feel like my life is flashing by" سردردی تمام‌نشدنی از روز اول مغزم را پرکرده. یادم می‌رود سرم درد می‌کند. حوصله‌ی قهوه‌سازم را هم ندارم. به قسط‌هایش فکر می‌کنم و این‌که اگر بی‌کار شوم، تمام قسط‌های باقی‌مانده‌ام را نمی‌دانم چه کنم. چرا در هیچ‌چیز راه بازگشت وجود ندارد؟ وقتی رسیدم دفتر مثل هر روز به همکارم گفتم «سلام، خوبید؟» و گفت «سلام، نه ممنون.»

پری‌روز بابا گفت چسب پهن بخرم که به شیشه‌ها بچسباند. امروز که بالأخره یک جای این شهر هم به خانه‌ای موشک خورد، بابا چسب‌های پهنی که دو روز بود روی میز گذاشته بودم را نگاه کرد و پرسید «چند شد؟» این‌ها را نخواهد چسباند. لااقل حالا حالاها نخواهد چسباند. ".I miss the air, I miss my friends" از تمام شلوارهایم کلافه‌ام. باید جنبش زندگی بدون شلوار راه بیندازم. امروز فردو را نزد. یک روز دیگر توانستیم زنده بمانیم. ممکن است هیچ‌وقت نطنز و فردو را نزند و همه‌چیز کم‌کم حل شود؟ به امیدهای واهی متوسل می‌شوم تا احتمال نابودی‌مان را دیرتر باور کنم. احتمالاً این برخورد درست با جنگ نیست. با تمام قوا دارم مقاومت می‌کنم که عادت نکنم. هر ردی از عادت می‌بینم با آن می‌جنگم. ذهنم در ده روز قبل گیر کرده. در همان روزی که از اتاق تراپی بیرون آمدم و یک گوشه نوشتم «کاش یه اتفاقی بیفته من دیگه نیام پیش این زن. به‌قدر کافی باهوش نیست.» اما فکر نمی‌کردم این اتفاق جنگ باشد.

چرا اسم «جنگ» چند روز پیش تصویر مهیب‌تری در سرم داشت؟ چرا دارد عادی می‌شود؟ من عادت نمی‌کنم.

۳۱ خرداد ۰۴
ساعت ۷ عصر

۳
۱
حنا کوزه‌گران
حنا کوزه‌گران
کاملاً از بد حادثه این‌جا به پناه آمده‌ام.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید