حنا کوزهگران·۵ ماه پیشروز نهم آتشبسامروز سه تا از کابینتها را مرتب کردم؛ کاری که عید میخواستم انجام دهم و نشد. ادویهها را یکی یکی از کابینت بیرون کشیدم، قوطیشان را تمیز ک…
حنا کوزهگران·۵ ماه پیشروز هفتم آتشبستب پیچیده در بدنم. مثل تمام دفعات قبل که نمیدانستم چرا و فقط غم را پیدا میکردم که تلنبار شده و احتمالا به حرارتی بدل شده که بخواهد اینطو…
حنا کوزهگران·۵ ماه پیشروز یازدهماز صبح که بیدار شدم داشتم گریه میکردم. م پیام داد «خداروشکر کن یه جایی هست حضوری بری سر کار. من دارم توو خونه دیوونه میشم.» گریهام بیشتر…
حنا کوزهگران·۵ ماه پیشروز دهمفردو را زد. فکر میکردم از ترسناکترین اتفاقات همین باشد و در روز دهم، شد. وقتی خواب بودم بمبافکن آمریکایی از بیخ گوشم رد شد و در چند کیلو…
حنا کوزهگران·۵ ماه پیشروز نهمنمیدانم آدمها و جملههایشان در این نه روز جان گرفته یا من تازه توجهم جلب شده. م گفت «خیلی عجیبه حق انتخاب برای آینده رو از یه عده آدم بگی…
حنا کوزهگران·۵ ماه پیشروز هشتمامروز یک هفته از شروع جنگ گذشت. وقتی روز اول کانال تلگرامی تازهای باز کردم و در آن نوشتم، فکر کردم احتمالاً جوگیر شدهام. احتمالاً خیلی زو…
حنا کوزهگران·۵ ماه پیشروز هفتمامروز ته چاهی خودم را دیدم که دراز کشیدهام در انتظار مرگ. خانوادهام تازه همهچیز را جدی گرفتهاند. شلواری میخواستم که شبها بپوشم…
حنا کوزهگران·۵ ماه پیشروز پنجمشوکه شدهام. باور نمیکنم. باورنکردن مشکلیست که مدتهاست دارم. چند سال است. اتفاقات روی هم انباشته میشوند و چیزهای گذشته از بین نمیروند،…
حنا کوزهگران·۶ ماه پیشروز اولصبح بیدار شدهبودم که بعد از نه ماه، بروم سفر. داشتم ضدآفتاب میزدم که صدای انفجار آمد؛ پیدرپی. همهچیز نشان از خاورمیانه داشت.