شوکه شدهام. باور نمیکنم. باورنکردن مشکلیست که مدتهاست دارم. چند سال است. اتفاقات روی هم انباشته میشوند و چیزهای گذشته از بین نمیروند، تبدیل نمیشوند؛ میمانند و جدیدها به آن اضافه میشوند. تناقضها با هم جمع میشوند. به م گفتم «اگه تهران بودم گالری کجا میتونستیم بریم؟» گفت «تهران شهر ارواح شده.» باور نمیکنم. جنگ هنوز به اینجا نرسیده. اتفاق عجیبیست که قم امن و امان است و آدمها دیرتر هم باور میکنند که جنگ شده. تهران همهچیز تغییر کرده. ۹ ساعت پیش کسی توییت کرده که «ما در تهرانیم. هنوز پرندهها هنگام سحر آواز میخوانند، درختان سبزند و هوا برای پیادهروی عالیست.» از این فاصله نمیتوانم بفهمم چهقدر تصویری که در سرم از تهران شکل گرفته، به واقعیت نزدیک است. پیام دادم «خوبی؟» گفت «صبح نزدیک اینجا رو سه بار زدن؛ اوضاع خوب نی.» تهران کدام است؟ جنگ کدام است؟ تصویر ذهنی من وضعیتیست که چند دقیقه صدای موشک و ضدهوایی بیاید و تمام شهروندان لااقل یکبار آتش و دود و فروریختن و انفجار را دیدهاند یا شنیده. وضعیتی که همه هر لحظه احساس کنند ممکن است چیزی روی سرشان فرو بیاید و همهچیز تمام شود و هیچکس از ماجرا بیخبر نباشد. اما جنگی که خارج از تهران است هنوز درست مخابره نشده است. انگار در دو کشور جداگانهایم. انگار نشستهایم اینجا و اخبار جنگ در کشور دوست و همسایهمان را نظاره میکنیم. تهرانبودنم در این روزها کمکی به کسی نمیکند؛ اما خودم بیقرار رفتنم. بیقرارم که وسط ماجرا باشم و خودم ببینم چه دارد بر سر شهر میآید. بیقرارم خودم قصهها را ببینم. کسی توییت کرده «در این دو روز ۷ تا از دوست و آشنا و همکارهای قدیمیم رو از دست دادم.» مرگ دارد نزدیک میشود. مرگ دارد قدمقدم به من و اطرافیانم نزدیک میشود. باورنکردن در سرم، مثل آمار کشتههاست. آمار جدید میآید، آمار قبلی هم میماند. همهچیز دارد روی هم انباشه میشود.
محل کارم زیرزمین است. دیروز و پریروز دو بار صدایی آمد که نمیدانستیم چیست. پرسیدیم، چیزی نبود. حالا امروز، یک ساعتیست که صداهایی پیدرپی میآید. همدیگر را نگاه میکنیم، نگاهمان سؤال دارد. از اتاق کناری میپرسم «شما دارید میکوبید به دیوار؟» میگویند «نه. بمبه.» جنگ هنوز به اینجا نرسیده. اگر رسیده بود، واکنشمان نمیتوانست شوخی باشد. لااقل الان نه. یکی میگوید «بریم با آتیش بوسترش یه سیگاری روشن کنیم.» بیرون از اتاق کسی به روی خودش نمیآورد جنگ شده. روز پنجم جنگ است. اضطراب دارد فلجم میکند. عزیزانم نشستهاند وسط موقعیتهایی که اسرائیل چند دقیقه یکبار به یک نقطهاش حمله میکند. چشماندازی از پایان ماجرا نمیبینیم. یکی میگوید چند هفته، یکی میگوید چند ماه، یکی میگوید چند سال. از نسل قبلیمان کلافهایم. جدی نمیگیرند. میگویند آن سالها همهی اینها را تجربه کردهاند و از سر گذراندهاند و زنده ماندهاند. انگار نه انگار که هر تجربهای یونیک است. هر تجربهای مختصات خودش را دارد و سختی یک اتفاق، از سختی دیگر اتفاقها نمیکاهد. صبح که برای مامان از قهوهی خودم درست میکردم، مامان گفت «خودم هنوز قهوه دارم.» گفتم «حالا این چند روزی که هستم از قهوهی من بخوریم.» حواسم به هیچچیز نبود. مامان سکوت کرد. با تأمل و آرام پرسید «چند روز؟» تصور اینکه خانهام را چند هفته رها کنم برایم ممکن نیست. بیشتر از دو هفته دوام نمیآورم. نه فقط من؛ بقیه هم دوام نخواهند آورد. تهران مگر چهقدر میتواند خالی از سکنه باشد؟ آدمها مگر چهقدر میتوانند از زندگیشان دور باشند؟ جمعیت همین یک شهر ما دو برابر جمعیت کل اسرائیل است. همه را که نمیشود راند. حالا خیلیها رفتهاند یا دارند میروند؛ اما برمیگردند. بیشتر از دو سه هفته اگر طول بکشد برمیگردند. آدمها آمادگی مهاجرت ناگهانی بدون پشتوانه مالی و وسایل زندگیشان را که ندارند. من هم برخواهمگشت. گلدانم را لحظه آخر آب دادم و بیشتر از دو هفته دوام نمیآورد.
در پنج روز گذشته، نه درست خوابیدهام، نه درست غذا خوردهام، نه درست کار کردهام. در پنج روز گذشتهی زندگی در خاورمیانه، نزیستهام. جایی پایینتر از کف هرم مازلو فقط اضطراب کشیدم و ترسیدم. تازه من هنوز با جنگ بهطور رسمی مواجه نشدهام. هنوز صداهایی که شنیدهام آنقدرها هم نزدیک نبودهاند. هنوز چشمهای خودم جنگ را ندیدهاند؛ فقط از لنز دوربینهای دیگر دیدهام. گریه نکردهام در این پنج روز. چیزی مثل سنگ توی چشمها و گلویم درشت شده و درد میکند. سردردم تمامنشدنیست. دیشب گفتم «وقتی همهچی تموم شد، یهبار باید پیشت گریه کنم.»
۲۷ خرداد ۰۴
ساعت ۳ عصر