از دست دادن شبیه هیچ چیزی نیست. شبیه هیچ چیزی نیست و در عین حال مثل آتشی است که در خودت دفنش میکنی. آتشی که گاه و بیگاه شعله میکشد. بعد از خاموشیاش هم، تو میمانی و خاکسترهایی که از ذره ذرهی وجودت مانده. بعد مثل یک معجزه باید دست ببری به دامان هر چیزی تا دوباره خودت را سر پا کنی. فروپاشی است انگار. همیشه هم چیزهای نصفه و نیمهای پیدا میشود که برای تمام کردن آنها هم که شده مجبور شوی خاکسترهای وجودت را جمع و جور کنی. اما از این جمع و جور کردن چیز محکمی در نمیآید. میشود چیزی شبیه ساختسازهای امروزی. همان چیزهایی که بساز و بفروشها تحویلت میدهند و پولشان را به جیب میزنند.
میگویند زمان مرهم است. من اما فکر میکنم زمان خاصیت جادوییاش را از دست داده. یا حداقل از دست دادن آدمها چیزی نیست که با گذر زمان در وجودت حل شود. زمان را در نظر میگیری و چیزهایی که یک سر آنها مربوط به توست و سر دیگر آن مربوط به دیگری است را پیش میبری چون بدقولی را دوست نداری و فکر میکنی دینی گردنت است اما کارهای ریز و درشتی که تماما محدود به توست میماند. دستنخوره یا نصفه و نیمه میماند. چون بیگاه شعله کشیدن انرژیات را تحلیل داده.
از دست دادن شبیه چیزهای دیگری هم هست و در عین حال شبیه هیچ چیز نیست. شبیه بمبی که بیموقع در سرت منفجر میشود. شبیه سردرگمی برای تمام کردن پاراگرافی که بدون ارتباط با پاراگراف قبلی نوشتیاش. شبیه پایانی که هنوز باز است چون نویسنده این طورصلاح دیده.
با این حال، با همه تشبیههایی که هیچ کدام مثل خودش نیست، ما هنوز ادامه داریم، هنوز هستیم و گاه و بیگاه شعله میکشیم و خاکستر میشویم.