همیشه یه سری دلایل الکی دارم که از چیزهایی بدم بیاد و از چیزهایی هم خوشم بیاد. از کجا اومدن دلایلم؟ نمیدونم! پشتشون چیه؟ نمیدونم! از کجا میدونم الکین؟ نمیدونم!
از کلمهی افسانه بدم میاد چون منو یاد افسردگی میندازه. افسردگی بد اومدن داره؟ پس چی، نداره؟ بد اومدن داره چون همه چیزو کمرنگ میکنه. چون دلت میخواد به صدتا چیز چنگ بزنی اما صدتا دلیل میاری که به جاش چنگ بزنی به خودت، به وجودت، به راههای رفته و نرفتهات. میخوابی اما بیداری. بیداری اما انگار خوابی. میبرتت توی مه غلیظی از امید و ناامیدی. تا میای جلوتو ببینی مه میاد بالا. هپروت آدم بزرگا رو داری و نق نق بچهها. مدام دنبال خلاصه کردن دنیاتی. دنیای ساختگیت. هم پس میزنی هم پیش میکشی. به خندههات مدیون میشی به گریههات وابسته. واسه همین میندازیشون رو هم. خندههای گریهدار میکنی و گریههای خندهدار. بالا سرتو نگاه نمیکنی که مبادا دستت به چیزی نرسه. پایین پاتم نگاه نمیکنی که یه وقت کسی رو له نکرده باشی. خیره میشی به رو به رو. اما رو به روت سرابه. سرابی که حتی نمیدونی با چی پر شده.