همین که بفهمی دردی در عمیقترین نقطهی وجودت رشد کرده، پر و بال گرفته و میخواهد خودش را پیشتر ببرد کافی نیست. باید آنقدر پاپیچ خودت شوی تا برایش کلمه بسازی، توصیفش کنی در یک خط و بعد در یک پاراگراف. آخر سر مشخص کنی این درد فردیست یا جمعی؟ همین درد مهاجرت از خودمان را میگویم. همین که هر روز بیشتر از قبل در سرزمین خودمان، همینجا، غریبتر میشویم. همین که هر روز بیشتر از دست میدهیم، کمتر هم به دست میآوریم. به من بگو، اسمش غربت نیست؟ اسمش مهاجر سرزمین خودت بودن نیست؟ مگر نه این که در سرزمین خودمان مهاجر شدهایم؟ مگر نه این که هر روز غم از دستدادن آدمها را در دوری و بیخبری داریم؟ غیر از این است که همینجا هم از هم دورافتادهایم؟ غریب سرزمینت نشدی؟ از گذشتن و پیوستن حرف نزن که این حرفها را از بر شدهام. به من بگو با این دورافتادگی در سرزمین خودم چه کنم؟ به من بگو این درد جمعی است. بگو که غریب شدهایم در سرزمین خودمان. بگو که مهاجرمان کردن در سرزمین خودمان.