زیر آفتاب سلولهای مغزیم که چندسال پیش پشت درهای آی سیو بخشی از آنها را از دست دادم تا رگهای زیادیام را بخوابانم- آدم همیشه مجبور است رگهای زیادیاش را برای تحمل اتفاقاتی در زندگی بخواباند، شما هم خواباندهاید لابد؛ از کار افتاد. بعد از آن جسمم تحلیل رفت. کم آوردن جسمم را بیشتر از چیزهای درونی دیگر میفهمم. چند باری بعد از شنیدن حرفهایی جسمم کم آورد. تا به این مرحله نرسد؛ چیزی را آن قدر که انتظار میرود و آدمهای عاقل نسخه میپیچند جدی نمیگیرم. همین که جسمم نشانهای از کم آوردن و درد رو میکند میفهمم که چه قدر مسئله برایم جدی است. بعد از آن انگار همه چیز را میپیچم لای بقچهای که مادر بزرگم بافته بود؛ با همان دستهای قشنگش که بوی بهشت میداد. نه این که دیگر هیچ وقت بقچه را باز نکنم اما بعد از بقچهپیچ کردن ، آنقدر چیزها از چشم افتاده میشود برایم که حتی باز کردنشان هم آن قدر درگیرم نمیکند. تا قبل از آن مرحله همهجور صبر کردنی بلدم انگار بعد از آن مرحله حالم از حال و هوای آدمها بهم میخورد. آدمهایی که خودم هم یکی از همان حالم بهم زنهایشان به حساب میآیم. هیچ وقت خودم را مستثنی نمیکنم از دایرهی آدمهای حال بهمزن. حالم که بهم میخورد، همانجا، همانجایی که چیزهایی را بقچهپیچ کردم، همهچیز را بالا میآورم. بالا که میآورم سبک میشوم. بعد انرژیام را جمع میکنم برای گرمازدگی و آفتابهای بعدی که اصلا نمیدانم طاقتش را دارم یا نه، فقط فهمیدهام زندگی از این گرمازدگیها زیاد دارد.