دیدی گاهیوقتها توی ذهنت با همه دعوا داری ،مطمئنی که درست متوجه شدی و در حقت ظلم کردن؟ اما اگر همهی اینها بازیچهی ذهن تو باشه چی ؟
من مطمئن بودم همیشه که مادرم میخواد اذیتم کنه،همیشه مطمئن بودم که من را اینجوری که همیشه هستم قبول نداره ...اما اگر همهاش دروغ باشه چی ؟
متاسفانه احتمالش هست که اشتباه درک کرده باشم و نتونسته باشم بفهممش ...خیلی اتفاقها بین ما افتاده،همیشه به خودم این حق میدادم که باهاش بد باشم و حتی همهی سعیم را میکردم که آزارش بدم ... اینجوری نبود که هیچ وقت خوب نباشیم،گاهی خیلی مراقب و مهربان بودم اما دلم باهاش یک رنگ نبود ...
اما یک چیزی نظرم جلب کرد ،اینکه از یک زاویه دیگه دیدمش و دیشب بغلش کردم،محکم دستهاش گرفتم و خوابیدم.