محسن حسن نژاد
محسن حسن نژاد
خواندن ۱ دقیقه·۴ سال پیش

هیاهو

از خواب که بر می‌خیزم، در دم هیاهوی شهر چشم مرا به سوی خودش می‌کشد. هراس از آن دارم که مبادا در میان غوغا خانه غرق شوم و خویشتن را فراموش کنم.

نمی‌دانم که این ترس از چه سرچشمه می‌گیرد ولی خسته‌ام از این که خودم را فرسوده میان این روزمرگی ها می‌یابم. زندگی بازی عجیبی است. رام آدمی نمی‌شود و گاه آدمی حیران می‌ماند که در برابر آن چه می‌توان کرد.

وجود آدمی بسیار مواج است. اگرچه از آن ما است اما بسیار می‌شود که از چنگال ما می‌گریزد. اما پرسش این است که آیا برای خود بودن، لازم است که خویشتن خویش را مهار کنیم؟

به گمانم تنها سه نگاه به زندگی وجود دارد. برخی خود را رام زندگی می‌بینند. تسلیم‌اند و هر چه پتک از جانب زندگی بر ایشان کوفته می‌شود، سر خم می‌کنند. از جانب دیگر برخی با زندگی سر جنگ دارد. نفرین ایشان بر زندگی و جدال ایشان تماشایی است. اما کجا از زندگی می‌توان گریخت؟ هرگز ندیدم که این نزاع به کسی آرامش دهد. جنگیدن با زندگی هم دردی را دوا نکرده است.

اما چاره چیست؟ راه سوم راه رقصندگان است. اینان خوب زندگی را می‌نگرند و با جریان زندگی همراه می‌شوند. اما این همراهی از سر تسلیم نیست. اینان موسیقای زندگی را می‌شنوند و خود را در میان امواج هستی غوطه‌ور می‌سازند.

به خویشتن که می‌نگرم و گذشته‌ی خویش را که واکاوی می‌کنم، انگار مدام با زندگی سر جدال داشته‌ام و هر بار راه جدال را پیش گرفتم آخرش تسلیم شدم و کاری از پیش نبردم.

حکایتی عجیبی است. آنان که با زندگی سر ستیز دارند بیش از همگان و پیش از همگات در برابر آن سر تسلیم فرود می‌آورند. اما کسانی که با آن می‌رقصند، اوج می‌گیرند و پرواز می‌کنند و رها می‌شوند!


حدیث نفستسلیمجنگرقصزندگی
بازی با کلمات یک سرگشته
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید