Hatami jan
Hatami jan
خواندن ۱ دقیقه·۴ سال پیش

مگر می‌شود چیزی نبود

قرار نبود تا در تمام روزهایی که قرار بود با او باشد، حتی لحظه‌ای ذهنش را از فکر به او رها کند. اما فاصله‌ای که میانشان افتاده بود؛ این را کاملا عوض کرده بود.

آری دخترک زمانی را به خاطر آورد که در سرمای زمستان، گرمای طاقت‌فرسای تابستان، خنکای بهار و سوز بادهای پاییزی، همیشه دنبال فکرهایی بود که بخاطرش 9 سال تمام تلاش کرده بود. اما اکنون چیزی در گوشش طنین می‌انداخت که دیگر خبری از آن همه فکر نیست.

دنیایش عوض شده بود، روزهایش کرخت و بی‌حس بود و حسی برای حرکت نداشت.

هیچ‌گاه فکر نمی‌کرد بخاطر کاری که در نظر بقیه درست نبود، توبیخ شود. از نظر او کاری که انجام می‌داد درست و بجا بود.

با خودش فکر کرد، مگر می‌شود چیزی نبود.

امکان ندارد چیزی باشد که دیگران می‌گویند امکان ندارد بخاطر....

داستانداستانک کوتاهدلنوشته‌های غمگینمحتوای داستانیمحتوا
کارشناس حسابداری‌‌ام و در حساب و کتاب کلمات نقش کوچکی دارم. برای ساخت صنایع دست دوز از نوع چرم، نیمچه تبحری دارم و به تازه نفس‌های باسلام هم، کمکی می‌کنم.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید