[ ح ]
[ ح ]
خواندن ۱ دقیقه·۵ سال پیش

جزئيات


همين حالا قبل از اين‌كه به رختِ خوابم بيايم، سماورِ مادرم را ديدم و استكانی كه هميشه در آن چای می‌خورد و ظرفِ پولكی‌هایش که همیشه همان‌جا بوده است. رفتم آن‌طرف و روی کاناپه، سرِ جای همیشگی‌ام نشستم و ديدم كه دارد در آينه خودش را با دقت نگاه می‌كند و كرمِ صورتش را می‌زند. نگاهم كرد و گفت جانِ مادر؟ گفتم شما خيلی زيباييد و من اين عاداتِ شبانه‌تان را خيلی دوست دارم. خنديد و گفت، مادر به قربانت. آخم از خوشی درآمد...

رفت كه اسفند دود كند، عينِ هميشه، قبل از اين‌كه بخوابيم. دورِ سرم گرداند و گفت كه خدا تو را نگه دارد از چشم بد. من هم گفتم خدا شما را نگه دارد برای من...

من از زندگی،

صدای تلوزيونِ روشنِ خانه، بوی غذای مادرم حوالی ساعتِ ٨ شب، رختِ خوابم كه سفيدی‌اش همه‌ی غمم را یادم می‌برد، بالشتم كه همه‌ی چيزم را می‌داند، دوشِ سر صبحم و آینه‌ای که به من می‌گوید صبح‌ات به خیر و برکت حسین آقا، تاكسی‌ای كه مرا می‌رساند، صدای راديو اش، آن به سلامت گفتنِ راننده وقتی كه می‌خواهم پیاده شوم، صبح به‌خیری كه به همكارانم می‌گویم را، می‌فهمم و دوست دارم...

تنها چیزی كه مرا از مرگ دور می‌كند، ديگر نداشتنِ همين جزئياتی‌ست؛ كه من به آن زندگی می‌گويم.

شب‌تان به خير.

عکس را در غروبِ پاییزیِ این/جا برداشتم.
عکس را در غروبِ پاییزیِ این/جا برداشتم.



☁️ / IG:@Hosseinfelehga
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید