بغل و ماآچ آزاد شد. بعد از اين ماجرا، قشنگترين لباسهايم را میپوشم، خوشبو ترين عطرم را میزنم، جلوی آينه؛ قشنگ خندیدن را تمرين میكنم.میروم يک گلدانِ بنفشه…
بیماری. نويسندهی قصهی اين روزهای ما بايد بداند كه كه كارِ دشواری دارد.چهطور میتواند از چهرههای بُهت زده؛ در گوشههای اين شهر بنويسد؟! چهطور م…
امیدِ به آسمون. ابتدای امر است و يکبار برای هميشه بايد به روشی نشست، كه کسالتِ زمان شسته شود. تلخیِ ماجرا اينجاست كه اگر اميد جا بدهد به يکجا نشينی، فاص…
تعريفی برای تو. من آرزو میكنم روزی بيايد كه بنشينی روی اين صندلیِ چوبی، كه درختش از ابتدا به عشقِ تو قد كشيده بود. الهی بشود كه بنوشی از اين استكانِ چای،…
ساده ساده باشيم و روح و تنمان، يکدست باشد با خلق و خوی خدا. آنيک خدايی كه هميشه قرارش به بودن است، و نبودنش دق میآوردمان.من متوجهام كه اين غ…
جزئيات همين حالا قبل از اينكه به رختِ خوابم بيايم، سماورِ مادرم را ديدم و استكانی كه هميشه در آن چای میخورد و ظرفِ پولكیهایش که همیشه همانجا ب…
میراث صدايش در خود چيزهای غمانگیزی داشت. خاطراتی كه تهماندهی کسی را در خود جای گذاشتِ بود، قهقههای بلندی كه كودكیاش را شكل میداد، شبهایی…
درخت از من به وفور يافت میشود، فیمابينِ درختانی كه تازه قد كشيدن را ياد گرفتهاند و دارند برای خودشان چيزی میشوند. حالمان را كه نمیدانیم. يع…
زندهگی... غنيمت دانستن، كه جز اين حقيقتی نيست. بياييد چشم تمام كنيم از تماشا، بياييد پا صيغل بدهيم از راه رفتنها، بياييد اجازه بدهيم به دستهايمان،…
صفت به اندازهی سِنّمان قدمت داريم. محتوايمان از كودكی شكل گرفت و داغیِ پشتمان از يکديگر بود.میدانی كه چهقدر برايم محترمی و همين احترام پايه…