یک. امشب ماه برایم فیلم هزیون گفتن های بعد عمل آپاندیسش را نشون داد و بهش گفتم انقدر رو مخ بودی که اگر من اونجا بودم با چوب میزدم بیهوشت میکردم و هردو خندیدیم.
دو. فکرش را بکن، یه روز میشینیم و به گذشته نگاه میکنیم و به کار های که کردیم و میخواستیم بکنیم میخندیم. حیف که با تاسف و بدون لبخند خاطرات را مجبوریم مرور کنیم.
سه. آبنبات میگفت بازاریاب خوبی هستی. بعد تر اضافه کرد مدیر منابع انسانی و مسئول خرید خوبی هم هستی و منم در آخر هندوانه بزرگتری زیر بغلم زدم و گفتم:«آخرش همه را برای مدیریت شرکتی که خودم رئیسش باشم استفاده میکنم.» هرچند هیچوقت دنیا روی خوشی به ما نشان نداده اما ما جز امید چیز دیگری برای بهتر شدن حالمان نداریم.
آخر. من همیشه دلم برای لحظه هایی که دغدغه های کمتری داشتم تنگ میشه. این یه قرارداده که شرقی همیشه غمگینه.