Helia
Helia
خواندن ۴ دقیقه·۷ سال پیش

سید مهدی موسوی

خواستم داد شوم... گرچه لبم دوخته است

خـودم و جـدّم و جــدّ پـــدرم سوختـــه است

خواستم جیغ شوم، گریه ی بی شرط شوم

خواستـــم از همــه ی مرحلـه ها پرت شوم

وسط گریه ی من رقص جنوبی کردیم

کامپیوتر شدم و بازی ِ خوبی کردیم

کسی از گوشی مشغول، به من می خندید

آخـــر مرحله شد، غــــول به من می خندید!

دل به تغییر، به تحقیر، به زندان دادم

وسط تلویزیــــون باختــم و جان دادم!

یک نفر، از وسط کوچـه صدا کرد مرا

بازی مسخره ای بود... رها کرد مرا!

با خودم، با همه، با ترس تــو مخلوط شدم

شوت بودم! که به بازی بدی شوت شدم!!

خشم و توپیدن من! در پی ِ یاری تازه

ترس گـــل دادن تــــو در وسط ِ دروازه

آنچه می رفت و نمی رفت فرو... من بودم!

حافـــظ ِ این همه اسرار ِ مگـــو، من بــودم

«آفریـــن بر نظر ِ لطف ِ خطا پوشش» بود

یک نفر، آن طرف ِ گوشی ِ خاموشش بود

از تحمّـــل کـــه گذشتم به تحمّل خوردم

دردم این بود که از یار ِ خودی گل خوردم!

حرفی از عقل ِ بداندیش به یک مست زدند

باختـــم! آخــــر بـــازی، همگی دست زدند

از تــــو آغـــاز شدم تا که به پایان برسم

رفتم از کوچه که شاید به خیابان برسم

بــوی زن دادم و زن داد به موی فـَشِنم!!

راه رفتم که به بیراهه ی خود، مطمئنم

عینک دودی ام از تــــو متلک می انداخت

بعد هر س..ک...س، مرا عشق به شک می انداخت

خواندم و خواندی ام از کفر هزاران آیه

بعد بر بـــاد شدم با موتــــور همسایه

حسّ عصیان زنـــی که وسط سیبم بود

حسّ سنگینی ِ چاقوت که در جیبم بود

زنگ می خوردی و قلبم به صدا دوخته بود

«تا کجـــــا باز دل غمزده ای سوختـه بود»

روحت اینجا و تن ِ دیگری ات می لرزید

اوج لذت بــــه تن ِ بندری ات می لرزید

خسته از آنچه کــــه بود و به خدا هیچ نبود

خسته از منظره ی خسته ی تهران در دود

خستـــه از بــــودن تــــو، خسته تر از رفتن تــــو

خسته از «مولوی» و «شوش» به «راه آهن» تو

خسته از بــــازی ِ این پنجره ی وابسته

رفتم از شهر تو با سوت قطاری خسته

وسط گریه ی آخر... وسط ِ «تا به ابد»

تخت بودم بـــه قطاریدن ِ تهران-مشهد

شب تکان خورد و به ماتحت، صدا خارج کرد

دستـــی از دست تو از ریل، مرا خـــارج کرد

سوختــــم از شب ِ لب بـازی ِ آتش با من

شوخی مسخره ی فاحشه هایش با من

کز شدم کنــــج اطاقــــم وسط ِ کمرویــی

«نیچه» خواندم وسط ِ خانه ی دانشجویی

مرده بودی و کسی در نفس ِ من جان داشت

مرده بـــودی و کسی بــاز به تو ایمان داشت!

کشتمت! تن زده در ورطه ی خون رقصیدم

پشت هــر میکروفون از فرط جنون رقصیدم

بال داریم کــــه بر سیـــخ، کبابش کردند!

شعر خواندیم اگر فحش حسابش کردند!

دکتر ِ مرده کــــه پای شب ِ بیمار بماند

«هر که این کار ندانست در انکار بماند»

فحش دادند و دلم خون شد و عمری خون خورد!

تلــــــخ گفتند و کسی با خود ِ تـــو زیتـــون خورد

شب ِ من وصل شد از گریه به شب های شما

شب قسم خورد بــه زیتون و به لب های شما

شب ِ قرص از وسط ِ تیغ... شب ِ دار زدن...

شب ِ  تا  صبـــح ،  کنـــــار تلفن  زار  زدن

شب ِ سنگینی یک خواب، کنار تختم

لمس لبخند تـو در طول شب بدبختم

شب ِ دیوار و شب ِ مشت، شب ِ هرجایی

شب ِ آغــــوش کســـی در وسط تنهایـــی

شب ِ پرواز شما از قفس خانگــی ام

شب ِ دیوانگی ام در شب دیوانگی ام

پاره شد خشتک من روی کتابی دینی

«تو مگر بر لب آبی به هوس بنشینی»

خام بودم که مرا سوختی از بس پختم!

پاره شد پیرهنـم... دیدم و دیدی: لختم

فحش دادم به تو از عقل، نه از بدمستی!

مست کردم به فراموشی ِ «بار ِ هستی»

از گذشته شب تـــــو تا بــــه هنوزم آمد

مست کردم که نفهمم چه به روزم آمد!

وسط آینـــــه دیدی و ندیدم خـــــود را

در شب یخزده سیگار کشیدم خود را

به خودم زنگ زدم توی شبی پاییزی

دود سیگار شدم تا کـه نبینم چیزی

درد بودیـم اگــــر دردشنــــاسـی کردیم

کافه رفتیم! ولی بحث سیاسی کردیم

گریـه کردیم به همراهی ِ هر زندانی

فحش دادیم به آقای ِ شب ِ طولانی

گریه کردیم ولی زیر پتویی ساکت

فحش دادیم به اخبار تو در اینترنت

عشـــق، آزادی ِ تـــو بـــود و نبودی پیشم

«من که بدنام جهانم چه صلاح اندیشم؟!»

سرد بود آن شب و چندی ست که شب ها سردند

ما  کـــه  کردیم  دعا  تا  کــــه  چـــه  با  ما  کردند!

صبح، خورشید زد و شب که به پایان نرسید

بـــه تــــو پیغــــام ِ من از داخل زندان نرسید

گریه کردم به امیدی که ندارم در باد

«آه! کز چاه برون آمد و در دام افتاد»

خنده ام مثل ِ همه چیزم و دنیا الکی ست

اوّل و آخــر ِ این قصّه ی پر غصّه یکی ست!

از دروغی کـه نگفتیم و به ما می شد راست

«کس ندانست که منزلگه ِ مقصود کجاست»

خسته از هرچه نبوده ست که حتما ً بوده!

خستــه از خستگی ِ این شب ِ خواب آلوده

می نشینم وسط ِ گریـه ی تهران در دود

می نشینم جلوی عکس زنی خواب آلود

گم شده در وسط این همه میدان شلوغ

بغض من می ترکد در شب تـو با هر بوق

به کسی در وسط ِ آینه ها سنگ زدن!

به زنــی منتظر ِ هیــچ کست زنگ زدن

به زنی با لب خشکیده و چشمی قرمز

به زنــی گریه کنـان روی کتاب ِ «حافظ»

به زنی سرد شده در دل ِ تابستانت!

به زنـــی رقص کنان در وسط ِ بارانت

به زنی خسته از این آمدن و رفتن ها

به زنــــی بیشتر از بیشتر از تو، تنها!

شعر
دکترای گیاهشناسی،گاهی شعر،نمایشنامه و متن کوتاه ادبی می نویسم،بازیگر تاتر،عکاس،نقاش
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید