Helia·۳ سال پیشنجات دهنده در گور خفته استمن نومیدانه بی هیچ تقلایی نظاره گرم، نه نای پیش رفتن دارم نه امیدی به بازگشت، از فاجعه برگشته ام، تنها نظارت گرم نابودی و فروریختن خویش را…
Helia·۷ سال پیشگاهی خودت را به چالش بکش!پرسه در پیاده روهای خسته ی کسالت بار،مرور چندباره خاطرات و درگیر روزمرگی مزمن!! هر روز گرفتار رفت و آمدی تکراری در مسیری تکراری،نشستن پشت میزی فرتوت و انجام کارهایی یکنواخت!هر از چند گاهی آب دادن به گلدان کوچک کنار میز که به سختی به زندگی...
Helia·۷ سال پیشسید مهدی موسوی خواستم داد شوم... گرچه لبم دوخته استخـودم و جـدّم و جــدّ پـــدرم سوختـــه استخواستم جیغ شوم، گریه ی بی شرط شومخواستـــم از همــه ی مرحلـه ها پرت شوموسط گریه ی من رقص جنوبی کردیم
Helia·۷ سال پیشهمیشه یگ جای کار می لنگد.همیشه یک جای کار می لنگد و من سخت معتقدم که هیچگاه هیچ چیز کامل نخواهد بود!حتی جغرافیا با تمام وسعتش تو را بمن نرساند و حتم دارم که به عمد تو را گم کرد تا آن روز،آن روز که عجیب عاشق بودم نبینمت !شاید آن روز که تمام خیابان ولیعصر را پیاده قدم میزدم شاید تو را ببینم ،تنها در گوشه ای نشسته بودی و شعر می نوشتی!!هر چه که بود آن روز نبودی روزهای دیگر هم نبودی.اصلا مسیرمان ه...
Helia·۷ سال پیشگذشتنگاهی باید گذاشت و گذشت...گاهی لازم است از همه چیز دل کند و برید اصلا تنهایی همیشه که بد نیست!!گاهی باید رفت،آنقدر دور شد تا از مرز دلتنگی هم گذشت ،گاهی گذاشتن و گذشتن تو را از مرزهای افسردگی و دل آشوبه می رهاند پروازت می دهد می گسلاندت از تمام زنجیرها،کافیست فاصله بگیری!!از بالا و از دوردست نگاه کنی،همه چیز آنقدر کوچک و بی ارزش بنظر می آید که بطرز مبتذلی مضحک و پوچ خوا...
Helia·۷ سال پیشحجم سردنیمه شب بود ،هوا سنگین و دمکرده،روی تختک دراز کشیدم چراغ ها را خاموش کردم و به سقف خیره شدم تا خوابم ببرد.کتف ها و گردنم عرق کرده بود،به پهلو دراز کشیدم چشمهایم را بستم و سعی کردم ذهنم را خالی کنم.صدای تیک تاک ساعت،صدای عبور گاه و بیگاه اتوموبیلی از خیابان،صدای خش خش...صدای خش خشی آرام از پله ها می آمد گویی چیزی یا کسی به آرامی از پله ها می خزید.چشمهایم را باز کردم!همه...
Helia·۷ سال پیشنیمه منمن نگران خودم نیستم نگران آن نیمه ی خشک منطقی خودم نیستم که با سرسختی به راهش ادامه می دهد،من به او اعتماد دارم آدم قوی و خودساخته ای است هر قدر هم که زمین بخورد برخواهد خواست گرچه به تنهایی.من نگران آن نیمه ی عاشق پیشه ی شاعرمسلک خودم هستم!آی که چقدر شکننده و احساساتی ست!نگرانم مبادا روزی جا بماند پشت حصارهای بی تفاوتی یا تزویر...نکند دلش بشکند و بخواهد بمیرد؟؟آی که چ...
Helia·۷ سال پیشسرگیجهپرسه در پلکانی مدور و متروک...در دالانی خاک گرفته لبریز از اندوه گذشته،من جغرافیایم را گم کرده ام در تاریخ جا مانده ام درست در بیست و پنج اردیبهشت هزار و سیصد و نود و چند؟؟ راستی چه سالی بود؟؟ساعت پنج عصر که باران می بارید...تمام خیابان ولی عصر خیس بود...من بودم و اردیبهشت و یک خیابان خالی خیس و ذهنم که خالی میشد از تو از همه...و گونه هایم که از باران خیس می شد و...
Helia·۷ سال پیشپروانگیشب گرفتار سکوتی سنگین است ،صدای چک چک شیر آب حمام سکوت را می شکند،ریتمی کند و یکنواخت که تا صبح ادامه می یابد...و صبح ! این آبستن حوادث تکراری و روزمرگی ،مش می آید روی دیوار سایه عابران سردرگم.عابرانی که در زندگی حشره وار خویش گم اند...درهم می لولند دست و پا می زنند و بی هدف ادامه می دهند تمام لحظه را تا شب...فنجانی قهوه می ریزم ان...
Helia·۷ سال پیشبیا تر شو!تمام فصلها می تواند بهار باشد و تمام ماهها اردیبهشت!!اگر تو باشی!تمام لحظه ها عاشقانه تر خواهد بود،شاعرانه تر و زیباتر!!اصلا حضورت باعث میشود من بیشتر از پسوند"تر"استفاده کنم!!کمی نزدیکتر بیا بگذار زیر باران اردیبهشت تر شویم!شادمان تر!بی پرواتر و عاشق تر!!با من برقص!!بی محابا دستانم را بگیر و برقص!!بگذار برای چند لحظه،غم بگریزد از نگاهمان!با من برقص و به چشما...