سالها قبل، وقتی هنوز دختربچهی کم سن و سالی بودم کتاب بابا لنگ دراز را از کتابخانه به امانت گرفتم و غرق دنیای جودی ابوت و بابا لنگ دراز عزیزش شدم. بعدها کتاب دشمن عزیز و نامه های سالی مکبراید به جودی ابوت لذت رد و بدل کردن نامه را در ذهنم پررنگتر کرد. یکی، دو سال قبل با حوصلهی فراوان شروع به خواندن مجموعهی آنشرلی با موهای قرمز کردم. به جلد چهارم که رسیدم، محو نامههای آن شرلی به گیلبرت بلایت شدم. همان موقع بود که فهمیدم دلم یک بابا لنگ دراز میخواهد، یا یک گیلبرت بلایت، یا حتی یک جودی ابوت که برایش نامه بنویسم. این شد که دفتری برداشتم و شروع به نوشتن کردم. هرآنچه دل تنگم میخواست را نوشتم، اما یک جای کار لنگید. کسی نبود که مخاطب نوشتههایم باشد.
امروز بعد از مدتها ویرگول آمد توی ذهنم. فکر کردم که خب، کور از خدا چه میخواد؟ دو چشم بینا. این طور شد که بیوقفه شروع کردم به نوشتن و آنچه را که در پس ذهنم پنهان کرده بودم، افشا کردم.
من از دسته آدمها نیستم که نبوغ نویسندگی در وجودشان موج میزند. من فقط مینویسم. به هر بهانه و از هرچیزی. از خلاصه و تحلیل آخرین فیلم و سریالی که دیدهام، تا توصیف تصویری که در ذهنم نقش بسته، تا سادهترین و روزمرهترین اتفاقات زندگیام را.
دوستدار همیشگی شما
هِلویا